دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com
رمان الهه شب قسمت دوم از خوندنش لذت ببرین :
بحث بین این دوتا تمومی نداشت ولی خوب از بچگی باهم بزرگ شده بودنو از برادر بهم نزدیک تربودن ، واسه همین جایی واسه دلخوری از حرفای هم پیدا نمی کردن ...
حتی یه جا درس می خوندن، توهان الان برای دکتری می خوند ولی هنوز مثل پسر بچه ها شروشور بود،به هر حال استایلشم جوری بود که ناخودآگاه همه بهش کشش پیدا می کردن و این براش لذت داشت ...
بالاخره همه جمع شدنو آتیش اصلی رو به پا کردنو پسراهم آتیش سوزی درونشون جرقه زدو ترقه و بمب و نارجک بود که تو هوا می رفتو جیغ دخترارو در می آورد ................
بیان همون اول که بارانو توماژ زدن به تیپو تاپ هم ، برگشت تو خونه و رفت سراغ روژینو دوباره سرزنشا شروع شد ...
- تو هنوز نمی دونی داداشت خوشش نمی یاد ازاین بچه بازیا ؟ کی می خوای بزرگ شی آخه ؟
- مامان به خدا من کاری نکردم ...
- من می دونم قصدی نداشتی، ولی مردم که نمی دونن ، چرا اعصابشو خرد می کنی ؟
روژین اخماشو تو هم کشیدو چینی به ابروهاش داد و با صدای پره بغض گفت:
- مامان جان اون زیادی حساس ، من اصلا" با اون پسره بیشعور حرفم نزدم ، معلوم نیست یهویی چش شد؟
- نمی دونم به خدا! آخر از دست تو و این سبکسری هات دیونه می شم ....
بیان هنوز داشت با روژین بحث می کرد که باران رسید ...
- بیان جون این پسرت به خدا یه چیزیش می شه ...
- وا مادر پسر به این ماهی چیش بشه مثلا" ؟ معلوم خوب ، شما ها با این کاراتون عصبیش کردین ...
باران تعجب کرد که چرا بیان اونو هم جمع بسته ! یعنی توماژ واسه خاطر کارای اونم عصبی می شد ؟
غلط می کنه ای تو دلش گفتو رو کرد سمت روژین ...
- نشینی اینجا غمبرک بزنیا، شبمون رو به گند کشیدی رفت ، بلند شو لااقل بریم خونه ما کسی نیست منم تنهام ...
روژین همه ناراحتی هارو یه باره فراموش کردو مثل بچه ها ذوق زده به بیان گفت:
- مامان برم ؟
- به من مربوط نیست خودت می دونی داداشت ...
- پس نمی یام باران ، حوصله جرو بحث با اونو ندارم ...
باران اومد سمتشو به زورم شده بلندش کرد ...
- پاشو ببینم عین بچه ها نشسته لوس بازی در میاره ...
- پس تو جلو برو ...
- باشه بابا ...
روژین واضح ترسیده بود ، اما زبونش هنوزم دراز بود ...
توماژو توهان گوشه حیاط ایستاده بودنو منتظر ورود شازده خانم ...
توماژ تا روژین رو دیددست به کمر شدو جلو اومد ...
- چه زود این بار از قهر در اومدی ؟ شایدم اومدی مغذرت خواهی ؟
روژین تا خواست چیزی بگه به جاش باران جواب داد
- مگه تو خواب ببینی ...
- کسی از تو چیزی نپرسید ... روِژین داری کجا می ری ؟
- داریم می ریم خونه ما ...
- جدا"؟ ببینم با اجازه کی اونوقت؟
- اجازه لازم نیست ، داره می یاد خونه دوستش ...
- روژین اینطوری یعنی ؟
- نه داداش به خدا من ...
باران طوری به روژین نگاه کرد که حس کرد الان که خودشو خیس کنه ، دختر بیچاره بین این دوتا زبون نفهم بد فرم گیر افتاده بود ...
- اولا" که من منتظر جوابشم بابت رفتار امشبش، بعدشم فکر نمی کنم بتونه پاشو از این در بیرون بذاره ...
توهان که حسابی از این بحث کسل کننده خسته شده بود اه بلندی گفتو رو کرد به توماژ...
- گفتم این همه راهو نیام اینجا ها، این قراره مثل همیشه دیونه بازی درییاره ،اما نمیدونم چرا بازم خر شدم اومدم ! ول کن این مسخره بازی رو ، اینجارو که به دهنمون زهر کردی ، منم دیگه تو اون جمع بر نمی گردم، بیاین بریم یه دوری بزنیم لااقل ...
همه یه جواریی دلشون می خواست که از این جو در بیان اما غرورشون اجازه نمی داد اولین نفری باشن که موافقت می کنه ....
توهانم که دید دارن ناز می کنن شروع کرد به بدو بیراه گفتنو مجبورشون کرد که راه بیفتن ...
روژین زودتر رفت و توماژم باطمانیه راه افتاد...
تومان دستاشو تو جیبش برده بودو مثل ژست همیشه گیش ایستاده بودو قیافه عنق بارانو تماشا می کرد ...
- شما نمی خواین برین حاضر شین؟
توماژ که هنوز پاش به در ورودی نرسیده بود خنده ای کردوگفت:
- نه داداش ، ایشون شبو روز و بیرون و تو براش توفیری نداره ، همیشه همینطوری می گرده ...
آخ باران کارت می زدی خونش در نمی اومد !
- ببینم نکنه فکر کردی تو که هر دقیقه یه بار ،عین بوقلمون رنگ عوض می کنی خیلی هنرمندی اره ؟
- می رم آماده شم ...
توهان که معلوم بود از کنف شدن توماژ حسابی روحش شادشده با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:
- چی بهت میرسه انقدر سربه سر این پسر می ذاری ؟
- احمق فکر می کنه زیادی مرده ...
- هست دختر جون ... حتی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی ...
دم پله ها ، روژین وقتی چشم تو چشم توماژشد سرشو زیر انداخت ...
- داداش شرمنده ببخشید ...
توماژ جلو رفتو مثل همیشه که می خواست طلاخانم رو دلداری بده سرشو تو سینه کشیدو روی موهاشو بوسه زد ...
- طلا خانم اگه می خوای مجوزدوستیت با اون باطل نشه سعی کن حرفاشو رفتاراش روت اثرنذاره ...
- اوهوم ...
بیان که تا اون موقع ساکت ایستاده بود ، تا دید مثل همیشه توماژ اومدو از دل خواهر کوچولوش درآورد و شر و خوابوند یه نفس عمیق کشیدو تو دلش هزار بار قربون صدقه عزیز کردش رفت ...
- چیه مامان جان بازم داری ورد می خونی ؟
- مادر به فدات ، تو آقایی ...اون بچست به خدا هنوز ،نگران نباش درست میشه ...
- می دونم خوشگلم ، ولی چه کنم که طاقت ندارم کسی نگاه چپ بهش بندازه، میمیرم به خدا ...
- حالا کجا میرین ؟
- یه دوری بزنیم ، توهان حسابی شاکی شده ...
- تا شما آماده شین برم پیشش ، نذاری بره ها برگشتین اصرار کن بمونه ...
توماژ با اینکه اصلا" راضی نبودو می دونستم که باباشم راضی نیست ،چشمی سر سری گفتو راه افتاد ...
- خاله ...توهان جان چطوری؟ نشد یه حالو احوالی کنیم ، نذاشتن که ، مادرت چطوره ؟ همه خوبن ...
توهان جلو اومدو صورت گردو سفیدبیانو غرق بوسه کرد ...
- همه خوبن سلام دارن خاله ...
- چرا نمی یای تو ؟
- نه بریم یه دوری بزنیم فعلا"...
- پس شب نریا ! منتظرم ...
- نه به خدا باید برم...
- به جون خاله اگه بری دیگه اسمتو نمی یارم ...
توهان که می دونست بیان حرفش حرف، دستاشو به علامت تسلیم بالا بردو چشمی گفت...
حتی روژینم آماده شده بودو مدام این پا و اون پا می کرد ، اما توماژ هنوز نیومده بود ، تا بالاخره افتخاردادو تشریف فرما شد ..
هیکل ورزیدش تو اون پلیور سفید درشت بافتو اون شلوار لی کیپ بدجور خودنمایی می کردو رنگ سفیدلباسش بدجور با پوست صافو همیشه سه تیغش هارمونی داشت، واقعا" خاص شده بود کلا" ...
حتی بوی عطرشم همه جال رو پر کرده بود ...
باران حس کرد اون حتی بیشتر از همیشه به خودش رسیده، یه آن واقعا" از اینکه خودش نرفت تا واسه بیرون رفتن آماده بشه جلزو ولزش بلند شد ...
... کاش می رفتمو لااقل اون مانتو زردرو می پوشیدم ... اه لعنتی ...
یه مانتو که بیشتر حکم یه بلوز بلندو داشت ماشی رنگ بود با یه جین همون رنگی ته تیپی بود که زده بود ،تنها قسمت خوب ماجرا شال سفیدش بود که به چهرش می اومد ...
تقریبا" از خودش چندشش شد ،اما بازم خودشو زد به اون راهو سعی کرد عادی باشه ...
... به درک اون می خواد ادای مانکنارو در بیاره من که مثل اون عقده ای نیستم !!
ولی بود ... الان که شد ... بد جور عقده ای اینکه تیپ نزده تو مغزش جولون می داد ...
به اصرار توماژ با ماشین بابا رفتن ... یه پرادووی مشکی ...
اسما" البته مال بابا بود چون بیشتر وقتا در اختیار توماژ بودو امشبم از اون شبا بود ... باران تا حالا توماژو تو اون ماشین شاسی بلند ندیده بودو از اونجایی که عاشق ماشینای شاسی این مدلی بود به محض اینکه نشست تو ماشین به کل یادش رفت مخاطبش کیه...
- جناب منفرد چرا همیشه همینو سوار نمیشین؟ خیلی بهتون می یاد ...
وقتی این حرفو زد تا ته اعماق وجودش آتیش گرفت ...
... مرده شورمو ببرن ... آخه بگو میمیری نظر ندی ؟
توماژ اصلا" توقع این تعریفو نداشتو دوباره از توی آینه خیره شد توی صورت باران ...
اما باران مثل طلبکارا صداشو بلند کرد
- چیه ؟ بی خودی دور برندارا ... با این هیکل وقتی تواون ماشین سوسولی میشینی زار می زنه انگار ...
- چی می گی واسه خودت ؟ ماکسیما با اون قدو قواره من توشم زار می زنه ؟
- دقیقا" ... فکر کنم تازگیا زیادی از خودت غافل شدی ،شدی عین بوقلتون ...
توماژ ناخودآگاه آرووم دستشو روی شکمش گذاشت، اون روز روز مرگش بود اگه یکم فقط یکم چربی رو این عضله هارو میگرفت ...
می دونست باران از چی آتیش گرفته واسه همین جوابی ندادو بازم نرم نگاهش کرد ، ولی اون در کمال بی رحمی روشو ازش گرفت ...
انگار با عبور از اون محله توماژ به کل یه آدم دیگه می شد ، حتی منشو رفتارشم تغییر می کرد ، به خصوص که در مقابل باران خیلی دوست داشت خود واقعی شو نشون بده ...
تو خیابونا گشتی زدنو هر جا که آتیشی برپا بود یه لحظه ثابت می شدنو هر کدوم با حسی که تو دلش داشتن با ابرای خیال خودشون از روی آتیش می پریدنو زردی شونو به آتیش می دادنو سرخی شو ازش می گرفتن ...
خیابونای بد شلوغ بودو همه گم بودن ...گم بودنشون ظاهرا" تو گرمای آتیش بود اما باطنا" گم بودن تو دنیا هزار رنگ خودشون ... باران ولی بی هوا دلش گرفت ، چقدر دوست داشت اتفاقی هم شده چهره تارا رو بین جمعیت برای ثانیه ای هم شده ببینه ...
اما ندیدو مثل همیشه جزحسرت چیزی واسش نموند !!! نگاهش افتاد به روژین ... دنیاش خیلی قشنگ بود خیلی خیلی قشنگ ... غمی نداشت که اسیرش باشه و جوونی شو تحت تاثیر قرار بده ... به توماژم نگاه سر سری کرد اونم وصفش تفاوتی نداشت ...یه آن حس کرد کاش به جای اونا بود ! اما اینم محال بود مثل تمام آروز های محال دیگش ... مثل داشتن یه مادر ... مثل داشتن یه پدر که پشتو پناه باشه ... مثل یه انگیزه واسه ادامه این راه ،اما همش محال بود ...
یه نفس عمیق کشیدو دوباره مشغول تماشا شد ... ولی بغض داشت ... همون بغض لعنتی همیشگی که یه آن ولش نمی کرد ، غمباد گرفته بود بس که پسش زده بود ...ولی باید خفه می شد ... باید نمی ذاشت کسی لرزش اشکو تو چشماش ببینه ...
چند تا نفس عمیقو بازو بست اون چشما باید حالشو بهتر می کرد اما خوب دیگه این دارو کهنه شده بود ، بی اثر شده بود ، مثل مسکنی که دائم بخوری و دیگه درمونی واسه دردت نباشه ...
کاش کسی اونو از این حالو هوا در می آورد وگرنه الان بود که حس خفگی رو دائمی تجربه کنه ...
چشم چرخوند ،همه نگاه ها مشغول بود ، بی هوا سرش چرخید جلو ، نگاهش افتاد به آینه ... توماژ اول حواسش نبود ، باران ذوق کرد که اینبار مچش گرفته نشده ، ولی خوب سنگینی نگاه بود دیگه، اونم واسه آدم تیز بینی مثل توماژ ...
نگاهش تو مردک عسلی چشمای باران ثابت شد ...
باران به نظرش اومد ،چه آرامشی می ده این چشما ... انگار خستگی رو در می کرد ...اولین بار بود که باران می خواست ادامه بده ، چون رنگ نگاه ، اون رنگ نگاه همیشگی نبود، شیطنت نداشت فقط آرامش می داد ... چیزی که کیمیا شده بود و دست نیافتنی واسه باران ...
چند ثانیه گذشت، تا اینکه ترمز نگهانی توماژ جفتشون رو از خلسه در آورد ...
توهان برگشت بهش ...
- چی شد پسر؟ حواست کجاست ؟
- حواسم هست ... ندیدی خودش پرید جلوی ماشین ؟
توهان نگاه عاقل اندرسفیه به توماژ انداختو دیگه چیزی نگفت ...
- داداش بریم یه چیزی بخوریم ؟
- من حرفی ندارم ... شما مشکلی نداری خانم نیکخواه ؟
نیکخواهو عمدا" محکم ادا کرد ...
- نه ... چه مشکلی ؟
- بابا نگران نشن ؟
- اون هیچ وقت نگران نیست ... شما نگران نباش ...
- اوهوم ، باشه ...
روژِین واقعا" دلش خواست جای باران باشه ، آزاد و راحت بی هیچ حدو مرزی ...
چه رقت انگیز !!! اون دوست داشت جای اون باشه و اون جای اون یکی !
ولی روژین خبر نداشت باران چقدر از این بی توجهی و بی خیالی بابا قلبش به درد مییاد، نمی دونست باران برای یه بارم که شده دلش می خواد بابا از حالو روزش با خبر باشه ، واسه یه بارم که شده بپرسه کجا می ری ؟با کی می ری ؟
چه دل خجسته ای داشت روژین ... چه حال نزاری داشت باران ...
سعید مخالف بود ... ولی فقط تو یه حرف تو یه کلمه ... تو یه خواسته ... عشق ممنوع ... عاشقی و دوست داشتن ممنوع ...
- باران هر جا خواستی برو مهم نیست ، هر کاری خواستی بکن ، با هر کی خواستی دم خور باش ، مانعت نیستم ... اما عاشق نمی شی ، فهمیدی ؟! هیچ وقت کسی حق نداره وارد قلبت بشه می فهمی اینو ؟ مردا همه شون یه جورن ، تورو فقط واسه یه چیزت می خوان ...اصلا" عشق یعنی همین،یعنی هوس .. واسه زنا هم همینه ها ، فرقی نداره! عشق یعنی هوس ، فقط عشق اول که اسیرت می کنه و دلتو می بره ، بعد خیلی راحت درگیرش می شی ، ولی اونم فقط چند روزه درگیر میشی درگیر دلدادگی نها ... زیر دلدادگی !!
واضح می گفت ... لاپوشونی هم در کار نبود ... حتی بی پروایی چاشنیش شد... جوری که بعضی وقتا باران چندشش می شد از این همه وضوح کلام سعید، دلش می خواست این بحثو تموم کنه ...بیزار شد از اسم هوس ...از اسم رابطه ... از اسم عشق بازی ...
اما اون می گفت ، همیشه می گفت، هزار بار ...بعد اون شب ...بعد اون شب کذایی .. هر شب دیگه گفت ، بعد 16 سالگی باران ، درست 7 سال پیش ... تو اون شب سرد برفی ... بعد اون شبی که حس کرد باران داره دل می ده ...به کسی که به نظر سعید فقط به قصد ارتباط با دختر نازنینش پا تو حریم خصوصیش گذاشت ...
آخه همیشه از همه ضربه خورده بود ... از همه همه ... حالا این دوستم روش ... اون که فقط دوست بود ...باقی رو کجای دلش می ذاشت ؟
توماژ به نظرش اومد جو سنگین شده...
- بچه ها حالا بریم فست فود یا سنتی ؟
جالب شد دخترا فست فود رو سفارش دادنو پسرا ترجیح دادن برن رستوران سنتی ، اما خوب از اونجایی که همیشه خانم مقدمن اونجا هم فست فود مقصد شد ...
وقتی رسیدن رستوران و نشستن توماژ سرخوش شده بود انگار و مدام سر به سر روژین می ذاشت ... باران ساکت بود ، اما توهان زیر پوستی حرص می خورد ، کلا" همیشه نگران این بود که مبادا کسی اونو تو حین دیونه بازی ببینه ، به هر حال برای وجهش خوب نبود ...
- توماژ چته شنگول شدی باز؟
- چیه حسودیت میشه سربه سره خانم طلا می ذارم ؟
توهان به جای اینکه جواب بده روکرد به بارانو دم گوشه توماژ گفت:
- نکن پسر ، این دختر مهمون معذب میشه زشت ...
- نه بابا عمرا" ... اون بی احساس ترین دختری که تو عمرم دیدم یه گوله یخ کلا"...
- تو که آدم شناس خوبی بودی ؟یعنی نفهمیدی همش ظاهر سازی ؟
باران اینبار واقعا" حواسش نبود، توماژ نگاهش کرد ،می دونست خیلی هم خوب می دونست ...
***
باران حسابی حوصلش سر رفته بود ، خونواده منفرد رفته بودن سنندج و اون کل عید رو تک تنها بودو دلخوشیش شده بود تک زنگای گاهو بی گاه روژین
واسه همین تصمیم گرفت برای شب یه شام خوب درست کنه و سه تایی یه بزم ساده داشته باشن ...
اولین بار بود که می خواست این غذارو درست کنه ..مدل های دیگه شو پخته بود اما تا حالا خوراک ماهیچه رو امتحان نکرده بود ... ولی مهم این بود که همه سعیش رو کرد ..
غذا رو آماده کرد و رفت تو اتاقش ، بابا این شبا زود می اومد خونه ، بردیا هم معمولا" بعد اینکه می رفت تو کوچه پیش دوستاش، دیگه 9 خونه بود ...
یه نگاه دقیقی به اتاقش انداخت ، انگار حس می کرد تازگیا اینهمه رنگ خوابو دیگه دوست نداره ، شاید یه کم رنگ سبز تند یا آبی روشن می تونست از این حالو هوا درش بیاره ...
کاری که فعلا" نمی تونست برای اتاقش انجام بده ، اما می تونست لااقل یه رنگو لعابی به خودش بده ...
یه بلوز نارنجی تند با یه شلوار سفید پوشید ، موهاش دیگه حالا خیلی خیلی کوتاه نبود یه تل ظریف سفیدم زد روی موهاشو بعدم شیشه عطرو روی خودش اسپری کرد ...
بعدم رفت سمت وسایل روی میزش ، همه چی داشت، ولی ازش استفاده نمی کرد ، بیشتر فقط به عنوان تزئین کاربرد داشت، ولی حالا حس کرد دلش می خواد یکمی شو امتحان کنه ...
پوستش صاف بود ، نیازی به کرم نداشت، ولی یکم رژ گونه و بعدم یکم رژ لب ... بعدم یه نگاه تو آینه ... دلش قلقلک شد...
ناز شده بود ... خودشم خوشش اومد ... نگاهشم حتی رنگ گرفته بودو دیگه یخ نبود ...
بازم به آینه دقیق شد ... ولی اون خاطره توی یه لحظه مثل پرده سینما جلوی چشماش رژه رفت ... فریاد های بابا ... نعره های بی امونش ...
بازم یادش اومد اون شبو ...چقدر دردناک بود ...ضربه بدی بود خیلی بد ...
بازم بغضش گرفت ...اون هیچ وقت عمدا" این کارو نکرده بود ...
بعد مثل اینکه بخواد یه جسم کثیفو از روی صورتش پاک کنه شروع کرد با آستین لباسش رنگو لعابارو پاک کردن ... پاک کردو پاکرد تا دیگه اثری ازش نبود ... تل روهم تقریبا" از روی موهاش کندو پرت کرد یه گوشه اتاق ...
بغضشو بازم فرو دادو سعی کرد همه حسای تلخو فراموش کنه ، ولی مگه می شد!؟
تنها چیزی که واسش از اون همه ذوق و شوق موند، فقط طعم خوش اون غذا بود که زیادم بهش مزه نداد ، اما سعیدو خوشحال کرد ...حیلی زیاد ...
سعید وقتی اومد خونه و اون میز آماده رو دید انگار روحش شاد شد، اومد سمت دخترشو اونو به آغوش کشید ... بعدم یه دستی کشید به سر بردیا ، اما اون خودشو کنار کشید ... نمی دونست چرا از بابا می ترسه! شاید چون هیچ وقت نگاهش به اون گرم نبود ...
شامو کنارم هم خوردنو بعد مدتها از حضور هم بی هیچ بحثی لذت بردن ...سعید واقعا" این روزا عوض شده بود، شایدم خسته شده بود از این همه مبارزه منفی ، شایدم یه چیزه دیگه داشت عذابش می داد !!
***
باران از صبح ذوق داشت بالاخره می اومدن ، داشت دیونه میشد ، خودشو که نمی تونست گول بزنه ، دلتنگ بود، برای روژین ، برای بیان جون ، برای حاج صلاح ...حتی برای توماژ !!!
یه لحظه یاده نگاه های خاصش افتاد، یعنی واقعا" برای اونم دلتنگ بود؟ مسخره بود اگه بگه نیست !
روژین گفته بود ساعت 6 عصر می رسن ، از پشت پنجره لحظه شماری می کرد که ورودشون رو ببینه ، ته دلش خالی شد ، بالاخره اومدن ...
وقتی روژین رو با اون صورت سفید میون شال پرتغالی دید دلش ضعف رفتو بغلش کرد ...
حاج صلاحم با دیدن اون گل از گلش شکفت
- سلام خانم خانما ، بابا جان یه سلامی هم به ما می دادی ، چه خبر دخترم ؟
باران عذر خواهی کردو بیانم به آغوش کشید، دوستش داشت، بوی مادرونشو حس می کرد ...
آخرین کسی که از ماشین پیاده شد توماژ بود ، دستاشو به کمر زدو لوس بازی اونا رو نگاه می کرد،روژین دیگه تقریبا" داشت هق هق می کردو از دوری باران شکایت داشت ...
- دیگه بدون تو جایی نمیرم اصلا" خوش نگذشت ...
- ماهم همینطور لیمو ترش ...
این لقب جدیدش بود، عجیب تو خال زده بود،لیمو ترش !!
بنده دل باران پاره شد، اون دیگه چرا نمی خواست بدون اون جایی بره ؟
چیزی نگفت فقط چشماشو تنگ کرد و اخماشو تو هم کشید ، توماژ هول کرد انگار ،دستشو مثل عادت همیشگیش برد پشت سرشو شروع کرد گردنشو خاروندن ...
- بابا دیونمون کرد این دختر بسگی نق زد که جای باران خالی، کاش بارانم بود، کاش بارانم می یومد، حالا باران چی کار می کنه ؟چی می خوره ؟با کی حرف می زنه ؟ خلاصه روانیمون کرد تموم ...
همون اول که توماژ شروع کرد به نطق کردن بیانو حاج صلاح رفتن داخل ، روژینم که نیاز شدید به تخلیه بار داشت دوون دوون رفت داخل، خلاصه اینکه متن سخنرانی رو فقط باران شنید، واسه همینم فرصتو غنیمت شمردو رفت سمتش ...
دلش واسه عطر توماژ تنگ شده بود، یه نفس عمیق کشید اول ، ولی سریع شد همون باران همیشگی و با چشمای تنگ شده تقریبا" نزدیک صورت توماژ با حرص گفت:
- اولا" که باران نه و خانم نیکخواه ، بعدشم تو از اول روانی بودی، کاری به این چند روزه نداره ...
توماژ همونطور دست به سینه ایستاده بودو از اینکه باران تا این حد بهش نزدیک شده بیشتر تعجب کرد، تا اون تهمتی که بهش زده ، هنوز تو بهت بودو دلش نمی خواست حرفی بزنه که مبادا باران فاصله رو زیادکنه،شایدم اونم دلش واسه لیمو ترشش تنگ شده بود !!
باران دیگه نموند تا باهم مجادله کنن ، حسابی دلش واسه خونه منفردا هم تنگ شده بود ...
یه راست رفت اتاق روژینو روی تختش ولو شد ...
چند دقیقه بعد روژین دوش گرفته وارد اتاق شدو از ذوق دیدن دوباره باران بازم جیغو داد راه انداخت ...
- چطوری تو ؟ وای باران به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
- بسه دیگه ! روانی ، چی کار کردی اونجا ، این تو تو به غار غار افتاده باز ؟
- خدا بکشدت باران دیگه اینو نگیا دو شقت می کنه ...
- توتو دیگه ! مگه نیست ؟ همش در حال غار غار ...
- به خدا باران اونم اونجا دمق بود، از این بعد هرجا میریم تو هم باید باشی وگرنه دیگه کیف نمی ده ...
روِژین اینو گفتو لباشو آویزون کرد ، کاری که باران ازش نفرت داشت ، واسه همین یه پس گردنی روژینو مهمون کرد ...
- پاشو یه چیزی بپوش ، الان توتو می یاد لخت می بینتد ، بعد اونی که دوشقه می شه جنابعالی هستین ...
اما روژین مدام حرف می زدو از سفر می گفتو مسخره بازی درمی آورد، کلا" الکی خوش بود دیگه ...
***
- بیان جون کمک نمی خواین ؟
- نه مادر ... چه خبر ؟بچه ها نبودن تو هم حوصلت سر رفت اره ؟
- چه جورم بیان جون ... تورو خدا حالا حالا ها دیگه جایی نرین ...
- باشه مادر باشه ، داداشت چطوره ؟ آقای نیکخواه ؟
- همه خوبن ، مردا که بهشون بد نمی گذره ، جهنمم که باشن یه طوری خودشون رو سرگرم می کنن ...
- اینو راست می گی مادر ... راستی باران جان در این جعبه روباز کن، براتون کاک و نون خرمایی آوردیم
- مرسی بیان جون ، چشم ...
باران مشغول باز کردن جعبه بود که توماژ حوله به سر اومد ...
موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بود و داشت با دست خشکشون می کردو زیر لب یه آهنگ کردی رو زمزمه می کرد ... نشست روی میز و مشغول تماشای باران شد ...
- توماژ مادر !این دیگه چه وضعی ؟ بلند شو درست موهاتو خشک کن ، سرما می خوریا ...
باران از تعجب شاخش در اومد !!!
... سرما بخوره ؟ تو این گرما ؟ این بیان جونم جز لوس کردن این عتیقه کاره دیگه ای بلند نیست ...
بلند شدو اومد بیرون ، اصلا" دوست نداشت وقتی بیان داره قربون صدقه اون نره غول میره اونجا باشه ...
ولی توماژم نموندو پشت سرش راه افتاد...
اصلا" تعمدی در کار نبود ولی بی هوا گفت:
- چیه کوچولو ؟ نکنه حسودیت شد؟
باران با دهنی باز هاجو واج زل زد به دهن توماژ ، اصلا" توقع شنیدن همچین حرفی رو نداشت، دوباره اون بغض لعنتی چنگ انداخت به گلوش ...
- تو یه عوضی بچه ننه ای ، اتفاقا" برعکس به جای اینکه حسودیم بشه چندشم شد ...
باران اینو گفتو با چشمایی که سعی درمخفی کردن اشکش داشت روشو ازش گرفت ...
توماژ واقعا"قصد نداشت اون موضوع رو به رخ باران بکشه ، فقط یه شوخی بود، شاید بچه گانه بود، اما خوب دل باران رو بد سوزوند ...
داشت دیونه میشد ، تاب نداشت کسی ازش دلگیر باشه ، دل کوچیک تر از این حرفا بود ، اما خوب از دل باران چیزی رو درآوردنم کاره حضرت فیل بود ...
دووید دنبالش ...
- خانم نیکخواه ... خانم نیکخواه ... اه ... باران خانم وایسا یه لحظه ...
باران برگشتو با چنان نفرتی نگاهش کرد که قلب توماژ یخ بست ...
- کجا می ری حالا ؟
- برو تو ... می ترسم اینجا بمونی سرما بخوری یه وقت ...
- وایسا ببینم کجا میری ؟
توماژ از حرفی که زده بود پشیمون بود و اولین بار بود ، کسی غیر از روِژین این مدلی باهاش قهر کرده بودو باید نازشو میکشید، اما خوب اون یه دختر غریبه بودو روش های امتحانیش با روژین ،برای اون جواب نمیداد !!
- من معذرت می خوام، باور کن قصدی درکار نبود ...
- باور نمی کنم، می دونی چرا؟
- چرا ؟!
- چون حاضرم قسم بخورم هیچ مردی بدون قصد قبلی نه کاری می کنه نه حرفی می زنه ...
- باور کن فقط یه شوخی بود...
- ولی چشمات یه چیز دیگه می گه ...
- چشمام ؟ ای بابا ... داری زیادی بزرگش می کنیا ...
باران براق شد تو صورتشو گفت:
- چشمات فقط تمسخر داره نه طنز می فهمی ؟
- ببین منو، من که می دونم همش فیلم ، چرا بی خودی ادا در می یاری ؟
باران این بار جدی جدی از کوره دررفت ...
- می دونی چیه تو پست ترین موجودی هستی که تا حالا تو عمرم دیدم ...
نمی خواست اشکش بریزه ولی داشت خفه می شد ...
... خدایا به دادم برس ... نذار تواین حال منو ببینه ...
دووید ، بهترین راه نبود، ولی تنها راه باقی مونده بود ...
اما اگه الان با این حال می رفت توماژ نمی تونست نفس بکشه ، دلشو سوزونده بود ، آخرم که کارو خراب تر کرده بود ...دنبالش رفت ... اما اون بی محابا می دوید ...
چند قدم بیشتر تا در خونه نمونده بود که توماژ از پشت بازوشو گرفت ...
برق از سر باران پرید، بهش دست زده بود !اون لعنتی بهش دست زده بود ؟
باشتاب برگشت ، طوری که نزدیک بود بخوره به سینه توماژ ، اما با تموم توانی که داشت سعی کرد خودشو نگه داره که مبادا تو آغوشش بیفته ...
نفس نفس می زد و قلبش بد جور به شماره افتاده بود ... نفرت داشت از این کار ...دست خودش نبود ولی نفرت داشت ... به خصوص که دستای توماژ آتیش بودو داشت بدنشو هم لمس می کرد ... چشم تو چشم توماژ شد، التماس برای بخشش تو چشمای توماژ موج می زدو الان حاضر بود هر کاری کنه تا باران اینطوری از اینجا نره ...
- معذرت خواستم ، کافی نبود؟
- ولم کن روانی ...می گم ولم کن ...به چه حقی بهم دست زدی ؟
توماژ تازه متوجه شد که چه گندی زده، دست خودش نبود ، اون لحظه فقط می خواست باران نره ...
دستشو آرووم از دور بازوی ظریف باران باز کردو سرشو زیر انداخت ...
- خیلی کینه ای هستی دختر ، باورم نمی شه ...
- باورت بشه، چون هستم ، برای خودم متاسفم که بهت اعتماد کردم ، تو هم مثل بقیه مردایی ...چقدر ابلهین که فکر می کنین زنارو می شه با یه نوازش کوچولو مجاب کرد، ولی من نمی شم ، اینو تو مغزت واسه همیشه فرو کن ...
توماژ گیج شده بود ،این دختر دل پری داشت، جواب های رو با هوی نمی داد با نعره و فریاد می داد ، زیادی تو دنیاش آشوب بود ...دلش به حالش سوخت ...
...چی کردی با خودت باران ؟؟؟
فهمید فعلا" تقلا کافیه ، اعصاب این دختر بد متشنج بود، باید می ذاشت به حال خودش باشه ، تا آرووم بشه، انگار واقعا" کاری از دستش واسه آرووم کردن اون بر نمی اومد، شایدم اون یه تافته جدا بافته بودو با بقیه فرق داشت...
- باشه ...هرچی تو بخوای ، فقط آرووم باش ...
- من آروومم ، آرووم .. میفهمی ؟
- اره ...باشه ، برو به سلامت ...به روژین می گم رفتی ...
باران با صورتی که داشت دیگه از زور نگه داشتن بغض کبود میشد، ازجلوی چشماش کنار رفت و درو بهم کوبید ...
توماژ نمی تونست رفتار باران رو تو مغزش حلاجی کنه، کاری نکرده بود که باران این مدلی از کوره دررفت?! اونم واسه دختری مثل اون که بیش از حد آزاد بود...
تا حالا فکر می کرد باران این مسائل براش کاملا" عادی ، حتی اگه بهش می گفتن با کسی هستو یا با فلانی دیدنش اصلا" تعجب نمی کرد، چون اونو اون طوری شناخته بود، ولی انگار تمام معادلاتش اشتباه از آب در اومده بود ...
- توماژ باران کجا رفت ؟
صدای شاد روژین افکارشو ازهم پاشوند ...
- انگار حالش خوب نبود ، رفت خونه ...
- دوباره باهم بحثتون شد، نمی تونین دو دقیقه کنارهم آرووم بمونین ؟
توماژ جوابی نداشت ، حق با روژین بود، محال بود بیش از چند دقیقه کنار هم باشنو به مشکل برنخورن، ولی ظاهرا" مشکل از باران بود چون عموما" توماژ باکسی همچین مسائلی نداشت ...
***
آخرای بهار بودو توماژ دلش یکمی هوای سرد می خواست، هوا خوب بود ، ولی دوست داشت پوستش رو هوای سرد نوازش کنه ، زیاد داغ شده بود ... چند وقتی بود دوباره اون حالو احوالات برگشته بود سراغش ...
همیشه همینطور بود هر موقع که چند روزی پشت سره هم ورزش نمی کردو به خودش فشار نمی آورد، تحولات درونیش حالت های بیرونیش رو هم تحت تاثیر قرار می داد ...
باید می رفت تو هوای آزاد ، یه شورت ورزشی سفید تنها چیزی بود که تنش کرد، همیشه روی اتاقک نزدیک پشت بوم وسایل مورد نیاز واسه شب گردی رو داشت ...
یه قالیچه برداشتو با یکم خرتو پرت رفت روی پشت بوم ...
با خودش آرووم آرووم حرف می زدو سرش پائین بود، اما از چیزی که دید شوکه شد ...
خندش گرفته بود ، رو کرد به آسمون و گفت:
- خدا جون ، بابا اگه می دونستم آروزم به این سرعت برآورده می شه که یه چیزی دیگه می خواستم ، حالا این پری آسمونی یا زمینی ؟؟
یه نفر تکیه داده بود به دیواره پشت بومِ دوتا خونه اونطرف تر، شناختنش زیاد سخت نبود ، مگه چند تا دختر این اطراف پیدا میشد که تنهایی بیاد این بالا !
مگه چند تا دختر این دورو بر همچین اندامی با موهای کوتاه داشت ؟!
این دومین باری بود که اونو تو این وضعیت می دیدو به نظرش اومد، اون خیلی خاص تر از خیلیا ، می تونه باشه !
توماژ آرووم نشست ، شایدم باورش شده بود اون یه پری و ممکن با دیدن یه آدم ناپدید بشه !
سعی کرد سکوت مطلق کنه ، فقط به دیواره اتاقک تکیه دادو آرووم گرفت ...
یک ماهی می شد بعد از اون بحث لعنتی ندیده بودش، دلش شاید واسه سر به سر گذاشتن با اون تنگ شده بود !
سرشو به آسمون بلند کرد...
- خدا جون حالام که فرستادی جرجیسو بینشون انتخاب کردی ؟ اینو که آدم جرات نداره بهش نگاه کنه ،چه برسه به نازو نوازشش ...
اینو تو دلش گفتو بازم خودش به خودش خندید، انگار کودک درونش بد فعال شده بود ...
شاید یه ساعتی می شد که تو تاریکی مطلق اون گوشه ثابت نشسته بودو به باران که ایستاده داشت آسمون رو نگاه می کرد ، زل زده بود ...
همیشه حس می کرد این چیزا برای باران بی معنی ، واسه همین ، باور اینکه اینطوری ایستاده بودو با خدا حرف می زد ، براش زیادی سنگین بود ...
جالبیشم اینجا بود که باران بد شاکی بودو انگار داشت واسه اون بالایی شاخو شونه می کشید، اینم دومین باری بود که برداشت های ذهنیش از باران اشتباه ازآب در اومده بود!
بهش حسودیش شد ، حس کرد داره از ته دل با خدا حرف میزنه ، چقدر دلش می خواست بره نزدیکترو ببینه دعوای باران با خدا سره چیه؟
اما ترجیح داد اونو به حال خودش بذاره و فقط ناظر همه حسای قشنگش باشه ...
باران یکمی دیگم ایستادو بعد آرووم آرووم از جلوی چشمای توماژ محو شد ، اما توماژ با رفتارای ضد ونقیضی که از باران دید حواسش رفت پی اونو به کل یادش رفت اصلا" واسه چی اومده بود اینجا ؟؟
***
وقتی پاشو تو اتاق خواب گذاشت ، انگار یکمی سبک شده بود، بردیا و سعید خواب بودنو هیچ کدوم از حال خراب اون خبر نداشتن و این براش مثل یه مسکن بود، هیچ وقت دوست نداشت سعید بهش نزدیک بشه و سوالی ازش بکنه ، یه جور ترس همیشگی تموم وجودشو پر کرده بود ...
رفت سمت کمد سفید صورتی کنار اتاقش که خیلی سال بود حتی درش باز نشده بود، از همون 16 سالگی ، از همون 16 سالگی لعنتی ...
مال دوران بچگیش بود، مال همون وقتایی که این کمد شده بود صندوقچه اسرارشو همه داشته ها و نداشته هاش اون تو مخفی بودن ، همون همدم روزای تنهاییش ، ولی خیلی وقت بود حتی با اونم قهر کرده بود ...
انگشتاش چرخید سمت کلید، ولی انگار توان نداشت دوباره خاطرات اون شبا رو مرور کنه ؟ اما دلش واسه اون دفتر و حرفای خودش ، مظلومانه تنگ بود ...
آروومو با احتیاط برش داشت، حرکاتش به حدی محتاطانه بود که انگار فکر می کرد با سریع برداشتنش، خاطرات اون دفتر پر در می یارنو دوباره سوهان روحش میشن !!
اما شاید وقتش رسیده بود که با خودش کنار بیاد !
یه قفل کوچولو داشت، کلیدشو برداشتو بازش کرد، اول آرووم دست کشید روی جلدشو عروسک باربری روشو نوازش کرد ، چقدر اون وقتا این دفترو دوست داشت ...
ولی هنوز بازش نکرده بود که هجوم خاطرات به ذهنش ،از اون کار منصرفش کرد، شایدم هنوز وقت مرور نبود !
دفترو همونطور آرووم برگردوند سره جاشو یه لعنتی گفت،اما خوب مخاطب اون لعنتی خیلیا بودن ...
باید یکم آب می خورد ، از وقتی بردیا هم بزرگ شده بود، سعی می کرد لباسای مناسبتر انتخاب کنه، اما خوب موقع خواب دوست داشت راحت باشه، ولی با این حال زیاد اهل لباسای اونجوری نبود، نهایت راحتیش بی آستین بودن لباسا بود ...
تو حالو هوای خودش غرق بود، یه لیوان آب برداشتو نشست...
لیوان آب رو با دستاش گرفته بودو فشار می داد که یه لمس چندش آورو سره شونه هاش حس کرد ...
بی هوا برگشتو اخماشو توهم کشید ...
سعید دستشو سریع پس کشید ...
- چی شد باران ؟
- هیچی ... فقط خواهش می کنم دیگه این کارو نکن ...
سعید به نفس نفس افتادو می شد حس کرد چه حال خرابی داره از حرفای دخترش ...
- توی احمق هنوز اون شبو فراموش نکردی ؟
- خواهش می کنم بابا تمومش کن ...قسمت دادم دیگه هیچ وقت راجع بهش حرف نزنی ...
- ولی منم قسمت دادم که فراموش کنی ، تو گوش کردی ؟
- نمی خوام بشنوم ، خواهش می کنم ...تو رو خدا ...
- ولی باران خیلی ازت دور شدم، دیگه نمی شناسمت ، جرات ندارم نزدیکت بشم، اون یه حماقت محض بود ، به خدا عمدی نبود باران ، التماست می کنم تمومش کن ...
باران دستشو پشت لبش گذاشت تا لرزشی که از شدت بغض داشتو سعید نبینه ، جلوی اون دیگه ضعف نشون دادن مساوی با مرگ بود ...
- برو خواهش می کنم ...برو ... وقتی راجع بهش حرف می زنی ، دیگه نمی تونم بابا صدات کنم، خیلی سعی کردم تنفرم ازت کمرنگ بشه ، نگو دیگه ... پر رنگش می کنیا!!
اندام مردونه سعید شدید لرزید، از خودش متنفر بود، از اون حماقتی که کرد، از همه دنیا ...بیشتر از همه از تارا ... از اون کسی که فکر می کرد عشقش بوده، کسی که بهش خیانت کردو اون با چشمای خودش دید ...
ولی کارش با باران توجیحی نداشت ، اون محکوم به اعدامی بود که باید حالا حالا ها منتظر طناب دار می بود، به اون محال بود تخفیف یا عفو بخوره ! اون باید ذره ذره می مرد ...
گاهی وقتا دلش می خواست این دختر سرش داد بزنه ، نعره بکشه، به کسی ازش شکایت کنه، ولی باران مظلوم تر از این حرفا بودو با این رفتارش بیشتر اونو تا قهقرای نابودی می کشوند ، ولی تمومش نمی کرد...
بد راهی رو پیش گرفته بود این دختر...سکوت!!! بدترین راهو ،باران زجرآور ترین نوع انتقامو انتخاب کرده بود ...
....خدایا دارم خفه می شم، یعنی من زاده حرامم ؟؟؟
این جمله ، جمله آخری بود که باران توی دفترخاطراتش نوشته بود، همونی که امشب بازم باعث شد ، با فکر کردن بهش تا مرز جنون پیش بره ...
با همچین پدری و با همچین مادری محالم نبود ...
***
توهان خیلی وقت بود دوست داشت با حاج صلاح راجع به شرکت جدید صبحت کنه ولی فرصتش پیش نمی اومد، ولی امروز که توماژ سره کار نیومده بودو رفته بود واسه امتحان مربیگری ، بهترین فرصت بود، رفت گالری و با حاج صلاح خلوت کرد ...
- حاج صلاح شما اگه بگی قبول می کنه ...
- توهان جان فکر می کنی تا حالا هزار بار نگفتم؟ به خدا قبول نمی کنه ...
- می دونم ! اما بازم اصرار کنین، به خدا داره اینجا تلف می شه ، اون واسه بازارو این جور جاها ساخته نشده ...
- من که از خدام پسر ، فکر می کنی من راضیم اینجا باشه ؟
- باشه به هر حال اون فقط به خاطر شما اینجا مونده دلیل دیگه ای نداره ...
- اگه فکر می کنی با حرف زدن من کارا حل میشه ، باشه من حرفی ندارم، همین امشب با هاش حرف می زنم ...
- ممنون، خوشحالم کردین ...
حاج صلاح خنده مردونه ای کردو غرق حرفای توهان شد، بدم نبودم، خودشم خسته بود، شایدم وقتش رسیده بود بازنشسته بشه و سهم توماژم بهش بده تا اونم آینده خودشو بسازه ، تازه خودشم فرصت می کرد تا با بیان خلوت کنه، از تصور تنها شدن با بیان غرق لذت شد ...
... قربون دهنت پسر، خدا عاقبتت رو به خیر کنه، بهترین راهو پیشنهاد دادی ...
شب تو اتاقش نشسته بود که در زدن ...
- بفرما...
- بابا ...
- جانم ...
- کاری داشتی انگار ؟
- بیا تو پسر نترس، نمی خورمت که ...
- سلام ، خوبی؟ حاج صلاح مشکوک می زنیا ...
توماژ روی تخت نشستو به چهره بابا زل زد ، هنوز توش صلابت موج می زد، عاشقش بود ، از ته دل ...
حاج صلاح دستشو پشت کمر توماژ گذاشتو گفت:
- خستم بابا ، دیگه نمی تونم ادامه بدم ، می خوام کارو تعطیل کنم ...
- اذییت نکن حاج صلاح ! شما و خستگی ؟
- به شناسنامم نگاهی بندازی بد نیستا پسر جان ...
- آخه یهویی ؟ بی هوا؟ کسی حرفی چیزی زده ؟
- از دست تو ... کی حرف زده آخه ؟ من می گم خستم ... می خوام این آخره عمری دست مادرتو بگیرم بریم واسه خودمون صفا ، بسه دیگه از بس نگران شماها بودم ...
- بابا قربونت برم کی میگه نرو؟برو... اتفاقا" بهترین کارم می کنی ، ولی اینطوری حرف می زنی آدم ترس برش می داره خوب ...
- نه بابا اما و اگر نداره، من دیگه واقعا" حوصله ندارم، می خوام فرش فروشی و بقیه املاکمو بفروشم سهم هر کدومتون رو بدم برین پی زندگی تون ...
- خسته شدی بابا ازمون؟
- اره ... تعارف نداریم که باهم ...
- من اگه بفهمم این تخم لقو کی تو دهن شما شکونده دودمانشو به باد می دم ، هرچند حدسشم دوراز ذهن نیست ...
- من به حرفا و حدسای تو کاری ندارم، به نادری هم سپردم برای همه چی مشتری پیدا کنه ، پس دیگه بی خودی واسه من بازی در نیار ...
... تازه ظهر این موضوع قطعی شده بودو هنوز بیانم ازش خبری نداشت چه برسه به اینکه املاکش رو واسه فروش گذاشته باشه، ولی به هر حال با اخلاقی که توماژ داشت ، مجبور بود قضیه رو کاملا" جدی و تموم شده نشون بده ، تا اونم دیگه جای مخالفتی براش نمونه ...
- بابا شما که خودت تنهایی همه کار کردی، دیگه واسه چی بامن مشورت می کنی؟
- خواستم بدونی همین، وگرنه با مخالفت کردن و ادا در آوردن چیزی عوض نمیشه، می خوام خوش بگذرونم پسر ، کجاش ایراد داره ؟
توماژ باشه ای گفتو از اتاق بیرون زد ، می دونست بحث با بابا بی فایدس ، شایدم داشت خودشو گول میزد، دلش خیلی واسه دنیای خودش تنگ شده بود ...
ولی زور داشت این موضوع رو بخواد توهان راستو ریس کنه ، رفت تو اتاقش شماره اون به قول خودش نامردو گرفت ...
بعد از چند تا بوق صدای مردونه و محکم توهان تو گوشی پیچید...
- قصدت از این کار چی بود لعنتی ؟ هان ؟
- سلام ، شب خوش ، ماهم خوبیم ، خاله هم سلام می رسونه، با قصد قبلی بودعزیزم ، یه نامه از سی آی اِی برام میل شده بود ،قراره نذاریم ترورت کنن !! می خوایم تو دید خودمون باشی، مرتیکه روانی ... چی می گی واسه خودت؟ راجع به چی حرف می زنی ؟
- توهان واسه یه بارم که شده مرد باش ، مگه هزار بار بهت نگفتم تو کارای که بهت مربوط نیست سرک نکش ؟
- توماژ تو زده به سرت، روانی شدی ، آخه کدوم آدم عاقلی 6 سال درس می خونه بعد پا میشه می ره تو قالی فروشی غاز می چرونه ؟
- بر فرضم که من دیوانه و روانی ! تو که عاقلی چرا بی خودی کاسه از آش داغتر میشی، من مشکلی با کارم ندارم ، می دونی الان در آمد من از تو چقدر بیشتر ؟
- خیلی پر رویی ، بابا کی می خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟ پسر کدوم بلاتشبیه خری تو این دوره زمونه این مدلی از خودگذشتگی می کنه ؟
- تو کی شعورت به این چیزا رسیده که حالا برسه، به هر حال این پنبه رواز تو گوشت در بیار که من پامو تواون شرکت لعنتی بذارم ...
- می ذاری مطمئن باش ... نمی ذارم عمرتو اونجا تلف کنی ...
- خواهیم دید ...
توهان گوشی رو با ضرب پرت کرد یه گوشه ای و دو سه تا کلمه آبدار نثار پسر خاله گرام کردو رفت سراغ مامانش که نیم ساعتی می شد صداش می زد ...
- چته مادره من ؟ بابا به خدا داشتم با اون پسر خواهر هیچی نفهمت حرف می زدم، والا دختری در کار نبود که این طوری جلزو ولز می کنی ...
- تو گفتی و منم باور کردم ، خجالت بکش پسر ، نمی خوای از این کارات دست بر داری؟
- چیکارش داری خانم، بابا جوون بذار خوش باش جوونی کنه ...
- عجب گیری کردیم به خدا، بابا از شمادیگه توقع نداشتم ، توماژ بود داشتم مجابش می کردم بیاد شرکت ، همین ...
- چرا تو زندگیش سرک می کشی پسر ؟ بذار به حال خودش باشه ...
- بابا به دانشش نیاز دارم ، باور کن بین بچه بیشتر از همه به دردم می خوره، وگرنه منو که می شناسی جایی نمی خوابم که آب زیرم بره ...
- خلاصه گفته باشما من حوصله ندام پس فردا اون باباش بیاد بشینه بگه شما پسرمو از کار و زندگی انداختین ...
- خیلی جالب به خدا ! مگه قراره ببرمش تگزاس ؟ این کار واقعا"به صلاحش..
- من اینارو می دونم ، ولی اون بابای ابلهش که نمی دونه، فکر می کنه همه چی تو اون بازار خراب شدس ...
- چته نادر ؟ باز پایه خونواده خواهرمو کشیدی وسط تا به پیسی خوردی ؟ خوب می خواستی خودتم بری پیشش ، تا اینجوری حسرت زندگی شو نخوری ...
- من ؟! من حسرت زندگی اونو بخورم ؟ چی تو زندگی کم دارم که بخوام حسرت اونو بخورم ؟ من فقط مثل اون نچسبیدم به مال دنیا ، خوش می گذرونم از زندگیمم لذت می برم ، نگران هیچی هم نیستم، خداروشکر دو بچه دسته گلم دارم که مایه افتخارمن ، دیگه چی باید داشته باشم که ندارم ؟
- اینارو نگی چی بگی ، این دوتا که هوش منو ارث بردن وگرنه اگه قرار بود مثل تو باشن که کلاهشون پس معرکه بود ...
توهان خنده ای کردو بابا و مامانو به حال خودشون گذاشت ...
چند ماهی بود که این شرکت تاسیس شده بود، در واقع یه جور پژوهشکده جمع و جور بود واسه تحقیقات علمی خودشون که در کنارش کارای صادرات و واردات اجناس عتیقه یا به اصطلاح زیر خاکی هم داشتن ، توهان به تبحر و مهارت توماژ تو این کار نیاز داشت ...
چند روزی دم گوش توماژ خوند تا بالاخره موفق شد راضیش کنه تا یه سری به شرکت بزنه، چند تا از هم کلاسی هاشونو چند تا هم غریبه اونجا مشغول بودن که باهمه شون آشنا شد...
دیدن دوباره بچه ها و صحبت در مورد زیر خاکی و تاریخ کهنو و کتابای قدیمی ، تو تنش ولوله ای به پا کرد که باعث شد نتونه ذوقشو پنهون کنه ...
هرچند خیلی طول کشید تا رضایت بده و با اونا همکاری کنه ، تازه کلی هم سره توهان منت گذاشت که نمی خواسته بره و فقط به خاطر اصرارای اون راضی شده ...
توهانم که فعلا" موافقت توماژ برای این کار واسش بیشتر از همه چیز مهم بود به طعنه هاش محل نمی ذاشتو دل به دلش می داد ...
توماژ حالو هواش عوض شده بودو انگار کل کل خونش کم شده بود، بی هوا در اتاق روژینو باز کردو رفت داخلو خودشو پرت کرد روی تخت، روِژین بیچارم که جلو آینه مشغول اصلاحات بود ، مو کنو آرووم گرفت بین دستشو زل زد به چشمای داداش عزیزش ...
- در بزنیم بد فکری نیستا ...
توماژ سعی کرد جدی باشه ولی ته دلش داشت از خنده می لرزید ...
آرووم بلند شدو رفت سمت روژین، قیافش شده بود مثل کسایی که می خوان یه قاتل رو دستگیر کنن ...
با هر قدمی که توماژ جلو می رفت روژین مشتش محکم تر می شدو پاهاش لرزون ترو تو دلش خدا خدا می کرد که توماژ ادامه نده ...
رسید بهشو مثل خودش زل زد به چشمای سیاه طلا خانم ... بعدم ابروشو داد بالا و طوری نشون داد که منتظر توضیح ، اما روژین نمی خواست دم به تله بده و رازو آشکار کنه ، ولی توماژ پیش دستی کردو تو یه حرکت غافلگیر کننده مچ دستشو گرفت ...
روژین که انگار یه سطل آب جوش ریخته باشن روی سرش ، داغ کرد ...
- چیه این تو ؟
- داداش به خدا من ...
- می گم اون تو چیه ؟
روژین اخماشو تو هم کشیدو چیزی نگفت ، ولی توماژ در کمال نامردی دونه دونه انگشتاشو بازو کرد تا رسید به اصل ماجرا ...
بعدشم با دیدن چیزی که کف دستای روژین شروع کرد به قهقهه زدن ...
- واسه این داشتی مثل بید می لرزیدی ؟
- خیلی نامردی، تو باید به همه کار، کار داشته باشی آخه ؟
توماژ بازم خندید و به ابروهای تابه تای خواهر کوچولوش اشاره کرد
- مامان می دونه داری این بالا چیکار می کنی ؟
- اره ...
- جدا؟
- دقیقا"...
- پس موضوع از یه جای دیگه آب می خوره، باید یه بادیگارد واسه مامان بذارم ، انگار زیادی با دوستای ناباب می گرده !
روژین به قیافه توماژ نگاه می کرد که مثل دیونه ها یه دقیقه می خنده و یه دقیقه بعدش جدی میشه ...
تو دلش یه روانی بهش گفتو دوباره رفت تو فاز قهر ...
توماژم که نقطه ضعفای روژین بد دستش بود درست رفت روی اعصابش ...
- خودت تنبیه تو انتخاب کن، از چه مدلیش خوشت می یاد ؟
- خدا به داد اونی برسه که قراره پس فردا گیر تو بیفته ، سه سوته روانی شده رفته ...
- نق نق نکن سرتق، حالا چرا اینارو تابه تا بر داشتی ؟بده من درستش کنم
این دیگه خارج از تصورش بود! خودش می خواست ابروهاشو براش درست کنه؟
توماژ به قیافه روژین که دقیقا" مثل علامت تعجب شده بود توجهی نکردو رفت درست سراغ ابروهاش، سه چهار تایی شو برداشتو گفت:
- خوب همین کافیه، ولی دیگه نبینم بهش دست بزنیا، همه خوشگلی دختر به ابروهای پهنش، اینم واسه اینکه شکل پاچه بز شده بود، برات مجوز صادر کردم وگرنه من با اصلش کلا" مشکل دارم ...
- داداش الان همه دخترا ابرو بر می دارن، زشته به خدا من با این قیافه میرم دانشگاه ...
- دخترای دیگه خیلی کارا می کنن تو هم قراره همون کارارو بکنی ؟
این بار بدو بیراه های توی دل روژین رنگو لعاب تند تری گرفت ...
- راستی از این آتیش پاره خبری نداری ؟ کم پیداست !چرا دیگه اینور پیداش نیست؟
- میگه نمی خواد با یه دیونه روانی رو به رو بشه، میگه مگه از جونم سیر شدم با این غول بیابونی چشم تو چشم بشم ؟ همون خونه خودمون بمونم سنگین تره...
- همه اینار و خودش تنهایی گفت ، یا حرفای دل خودت بود ؟
- جفتش ...
توماژ که دید جدی جدی روژین داره ازش شاکی می شه گفت:
- بگو فردا بیاد باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم ...
- لازم نکرده ؟
- چی ؟
- همین که گفتم ، لازم نیست، تو دلت تنگ شده واسه اون، بعدمنتشو سرمن می خوای بذاری ؟
- دیونه، برا کی برای اون ؟ آخه اونم دلتنگی داره ؟ ازمن گفتن بود، دوست داشتی بگو بیاد، نداشتی هم نگو...
- می ریم ، ولی دوتایی ...
- هرطور دوست داری ...
توماژ از اینکه حرف دلش پیش طلا خانم رو شده بود کپ کرد، میدونو خالی کردو بی حواس دوباره رفت بالا ...
هوا اون بالا خیلی عالی بود، اینبار ایستاد و سر به آسمون بلند کرد، چند دقیقه ای گذشت تا یه صدا هایی شنید، ته دلش خالی شد!
... اگه باران باشه چی ؟
دوباره تو مخفی گاهش نشستو پری آسمونی رو نگاه کرد ...
...اون همیشه می یاد اینجا! این بالا تو تاریکی تنهای !چی می خواد از خدا ؟
نگاهش به باران طولانی شد، یه لحظه از خودش بدش اومد، اون داشت بدون اینکه باران بدونه دیدش می زد، قبلا" هم این اتفاق افتاده بود ، ولی نفهمید چرا امشب حس بدی داره !
به خصوص که امشب علاوه بر اینکه سر شونه هاش لخت بود، یه شلوارک کوتاهم پوشید بود ، تاریک بود چیزی زیاد معلوم نبود ، ولی از چشمای تیز بین توماژ نمیشد چیزی رو مخفی کرد ...
باید بهش می گفت که اونو اون بالا می بینه،هرچندم دوست نداشت خلوتش رو بهم بزنه ، چون ممکن بود باران با فهمیدنش دیگه پا به خلوتش نذاره ... تو دو راهی بدی قرار گرفته بود ...
حالا دیگه توی خونه همه از کار جدید توماژ و از اینکه قراره با توهان همکار بشه خبر داشتن ، و از همه راضی تر بیان بود که از این به بعد بیشتر می تونست با خواهرش در ارتباط باشه ...
توماژم دیگه به کاراش سروسامونی داده بودو قرار بود از هفته دیگه مشغول بشه ...
تو اتاقش نشسته بودو داشت به دعوت دیشبش از روژین فکر می کرد که بازم یاد باران ذهنشو پر کرد ...
...اگه باران باهامون بیاد امشب بهترین فرصت واسه گفتن اون موضوع ، اصلا" دوست ندارم غیر از منم ، کسی اونو اونجا ببینه ...
رفت توی اتاق روژین تا ببینه جوابش چیه ؟
- چطوری طلا خانم ؟
- خوب نیستم ...
- باز چی شده ؟
- هیچی حوصلم سر رفته ...
- ببین ،من از هفته دیگه برم شرکت دیگه اصلا" وقت ندارم باهم بریم بگردیما، اوضاع از اینم خرابتر می شه ها !از من گفتن بود ، حالا هی ناز کن ...
- باشه ...نیا چیکار کنم دیگه، خدا ایشالا منو بکشو از دست شماها راحت شم، یا یه شوهر برام از آسمون بفرسته منو نجات بده از دستتون...
توماژ هنگ کرد! یعنی انقدر از اینجا بودن شاکی شده ؟
- روژین اینو از ته دلت گفتی ؟
- نخیر پس از سره دلم گفتم ...
- محال، تو حالا حالا ها مهمون خودمونی ...
- پس الهی خدا تو رو بکشه من از دست تویکی خلاص شم ...
توماژ دیگه جدی جدی حس کرد حال خراب روژین از جای دیگه هست و ته دلش لرزید ...
...اوف خدا من نه ...
- بلند شو ببینم ، لوس بازی بسه، به اون رفیق نابابتم بگو آماده بشه باهامون بیاد، بعد میشینیم حسابی در مورد عصبانیت تو حرف می زنیم ...
- زوری دیگه زور، گردش بردنتم زوری ...
- دلتم بخواد... همه از خداشون یه دقیقه بهشون وقت بدم کنارشون باشم ...
- اره ، مگه یه مشت کور و کچل از خداشون باشه ...
...این سرتق زبونش تازگیا زیادی دراز شده ، وقتش یه گوشمالی حسابی بهش بدم ...
روژین از خداش بود که باران باهاشون باشه، چون بدون اون محال بود بتونه زیرآبی بره، اما دوست داشت مدام به روی توماژ بیاره که خودش مشتاق این دیداره ...
قرارشون واسه ساعت 8 بودو از اونجایی که توماژ وقت شناسیش زبون زد بود، 8 نشده دم خونه باران ایستاده بود ، ولی از اونجایی که باران هیچ وقت قراره ملاقاتای مهم نداشت هنوز آماده نبود!
- روژین بهش زنگ نزدی مگه ؟
- چرا به خدا ...
- همه چیش آدمو روانی می کنه ، چرا این شکلی این ؟
- به من چه! حالا هی نق بزنا ...
- شمارشو بده ببینم ...
- نمی خواد ، الان بهش اس دادم ...
- دختر می گم شمارشو بده ...
روژِین با یه قیافه خبیث ، شماره رو برای داداش جونش خوند و حین خوندنم مدام بهش چشم غره رفت ...
- بهانه خوبی شد نه ؟
- حرف نباشه ...
روژین ایش بلندی گفتو روشو ازش گرفت ...
توماژ شماره رو گرفت... دوتا ...سه تا ... چهار تابوغ ...
- چـــــــــیه ؟
- می یایی پائین یا خودم بیام بیارمت ؟
- ببخشید به جا نیاوردم ؟
- همونم که علفای زیر پاش گل داده ، زود باش دیگه ، خوبه یه دست لباس بیشتر نداری ، اونم که همیشه تنت ، خدارو شکر صورتتم که مثل میت همیشه سفید چیکار می کنه دوساعت ؟ زود...
توماژ همینطور داشت غر می زد که با یه ضربه ناگهانی به صندوق عقب ماشین، دلشم مثل شیشه های ماشین لرزید
یه روانی نثارش کردو وقتی باران سوارشد بدون اینکه بهش نگاهی بندازه عصبانیتش رو روی پدال گاز خالی کرد ...
تصمیم گرفتن برن یه فیلم خوب ، البته خوبیش فقط از جنبه دید دخترا بود، چون توماژ از فیلمای درام عاشقانه متنفر بود ...
وارد سالن اول شدن و ایستادن، آخرای سانس قبلی بود ،توماژ رو کرد به روژین و فرستادش دنبال نخود سیاه ...
- طلاخانم برو ببین سانس بعدی کی شروع می شه ،بعدم هرچی دوست داری بخرو بیا ...
روژین پوزخندی زدو به جای یه تراول دوتا برداشت ،یه جور حق السکوت گرفت در واقع ...
توماژ مدام دورو بر باران می تابیدو مثل بادیگاردا رفتار می کرد
- چته هی دورو بر من می پلکی ؟ برو اونطرف تر خفه شدم ...
توماژ داشت از عصبانیت می ترکیدو حس می کرد همه دارن نگاهش می کننو تو دلشون یه بی غیرت نثارش می کنن ...
تیپ امشب باران دیگه زیادی عجیب بود ...
یه مانتو قرمز خیلی کوتاه تازیر باسن پوشیده بود بایه ساپورت طرح دار زردوشال همرنگش ، موهاشو هم که حالا یکمی بلند شده بود ژل زده بودو روی گوشاش ریخته بود ..
تیپش خاص شده بود ، توماژ با رنگو مدلش کاری نداشت ولی خوب کوتاهی مانتوش بد جور میون جمع چراغ می زد ...
- بریم تا روژین می یاد یکمی بشینیم ...
باران شونه ای بالا انداختو همراهش راه افتاد ...
توماژ درست چسبیده بهش راه می رفت ، طوری که باران واقعا" معذب شده بود ...
- برو اونطرف خواهشا" ، امشب چته تو ؟
سرشو تقریبا" از پشت باران ، نزدیک گوشش آوردو آرووم گفت:
- می خواستی بری سیرک ؟
باران شاکی بر گشت ...
- خیلی خوبه که انقدر تیز هوشی ، حیف نیست حالا که یوزپلنگ سیرکم همرامه یه سری هم اونجا نزنم ؟
- آخه این چه وضع بیرون اومدن ؟
... باران جوش آورد ، جوشا ...
- ببین منو ... یه باره دیگه تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی چشاتو از کاسه در میارم ...
توماژ سعی کرد آرووم باشه، شایدم یه کوچولو از حرص خوردن باران اونم این مدلی ، دچار کیف درونی هم شده بود، واسه همین زیرلب یه جمله بد گفت :
- به وقتش حالیت می کنم...
البته اوج فاجعه این جمله ، از دید باران تا این حد بود!!
- مطمئن باش هیچ وقت، وقتی بهت نمی دم، حتی وقت اضافه !!!
جفتشون گوشه صندلی نشستنو روشونو از هم گرفتن ...
باران مشغول تماشای اطراف شد ، دخترا با یه حالت خاص نگاهش می کردن، خوشش اومد از حرص خوردن بقیه ، توماژ طعمه ای نبود که بشه به همین راحتی ازش گذشت به خصوص امشب که دیگه کولاک کرده بودو ناخودآگاه همه رو جذب خودش می کرد ...
باران برگشت سمتش، واسه دیونه کردن بقیه یه خورده رو دادن به اون ، زیادی هم افت کلاس محسوب نمی شد ...
خواست گوشه آستین لباسش رو با دست بگیره که وقتی دید تقریبا" در حال انفجاره و اصلا" امکانش نیست پشیمون شد ...
یه بلوز مردونه اسپرت سفید آستین کوتاه که یقشو مثل اون هنرپیشه خوشگله بالا داده بود، با یه جین سرمه ای و بوتای خوشرنگ و عطری که شدیدا"اغوا کننده بود ، اونو امشب بد خوردنی کرده بود..
- آدم روانی تو که خودت الان می تونی تو هفته مد لندن با این لباسا شرکت کنی، بعدنشستی از من ایراد میگیری؟
تیکه آخرشو آرووم اداکردو با یه حالت چندش آوری زل زد به چشمای توماژ ...
اونم که انگار از این تعریف رو ابرا سیر می کرد سرشو آورد نزدیک گوش باران و گفت:
- به نظرت اول می شم سیندرلا ؟
باران جا خورد ! اخماشو تو هم کشیدو متعجب نگاهش کرد !
... منظورش چیه ؟!
- چی می گی تو ؟
توماژ اینبار قدرت نفوذ نگاهش رو تو چشمای باران دید ، سرشو کج کردو با لحنی که واسه خودشم عجیب بود گفت:
- نمی گی اینطوری شاکی می یای اون بالاو شاکی حرف می زنی و شاکیم بر می گردی یه نفر ببینتت،بعد از اون بالا سقوط آزاد کنه خونش میفته گردن تو؟
باران هاجو واج چشم دوخت به دهن توماژ..
... یعنی منو اون بالا با اون وضعیت دیده ؟
از این چیزی که تو ذهنش شکل گرفت ، خجالت سرتا سر وجودشو پر کردو تنش داغ شد ...
- دیگه این شکلی نیا اون بالا ، باشه ؟
توماژ می دونست الان تو مغز باران چی می گذره ...
می خواست تحکم حرفشو نشون بده و دست برد سمت مچ باران ، اما نرسیده به مچش ، دستشو تو هوا نگه داشتو بعد با شتاب مشت کردو روی پاش کوبید ...
- نکنه دیگه نیای ؟ نمی خوام خلوت گاهتو بهم بزنم ، اگه بخوای دیگه پامو اونجا نمی ذارم ،اما تو خودتو معذب نکن ...
- تو هرکاری دوست داری بکن ، به من مربوط نیست، مثل تو که کارای من بهت مربوط نیست، مفهوم بود؟
توماژ دست به سینه شدو تکیه داد به صندلی ...
...این یه وحشی به تمام معناست ، تا بخوای رامش کنی به جنون رسیدی، اما الان وقت تلافی نیست ...
نباید عصبی می شد ، نباید وقتی دوتا خانم همراهشن عصبی می شد، واسه همین چشماشو بستو یه نفس عمیق کشید...
این براش حکم یه قانون نانوشته رو داشت ، محال بود وقتی با یه نفراز جنس ظریف همراه ، عصبی بشه یا غلدری کنه ، انقدر برای حضورشون حرمت قائل بود که بخواد سکوت کنه و میدونو واسه همجنسای خودش باز نکنه ...
روژِین سرو کلش پیداشد و اومدو بین اونا نشست، بعدم یه خنده مرموز تحویلشون داد
- چیه دیگه نمی خوای دادو بیداد راه بندازی عتیقه ؟
- نه دیگه ،وقتی می بینم شما دوتا حسابی کیفتون کوکه برای چی شاکی باشم ؟
روژین اینو گفتو اشاره کرد به باران ولی توماژ طعنشو بی جواب گذاشتو مشغول شیطنت خودش شد ...
حالا نوبت باران بود که ازش بازپرسی کنه ...
- ببینم تو به چه حقی شماره منو دادی به ایشون ؟
- مجبورم کرد ...
- نه اینکه تو خیلی بی سرو زبونی ؟نمی تونستی بگی نداری یا نمی تونی بدی؟
- بالاخره که می فهمید ، شما دوتا کلا" آب زیر کاهین ، مگه خودت شمارشو ازم گرفتی تونستم بهت نه بگم ؟
- اون فرق می کرد دیونه ، نکنه فکر کردی عاشق چشم ابروی داداش جونت شدم ؟
- نشدی جدی ؟ خیلی خوشگل باران ...
- جدا" خاک برست ، خیلی نفرت انگیزی ...
روژین سعی کرد بحثو عوض کنه واسه همین مدام حرفای صد من یه غاز زد ،تا بالاخره بارانو عصبی کرد ...
- ببینم نکنه لاتاری برنده شدی ؟ یه دقیقه آرووم بگیر دیگه ...
- وای باران آخه باورت نمی شه کی اینجاست !
- روژین دنبال دردسر می گردی؟ اگه این روانی بفهمه که کارت ساختس ...
روژین یه تکونی به خودش دادو تو جاش جابجا شدو اشاره کرد که می دونه ،اما دلتنگ بودو کاریش نمی شد کرد، انقدر بارانو مظلوم نگاه کرد که اون واقعا"دلش به حالش سوخت ...
- حالا کدوم گوری هست ؟
روژین فقط سرشو بالا آوردو به یه گوشه ای اشاره نا محسوس کرد ...
رنگ از رخسار باران پرید، خودش بود، همون پسره اون شبی ، استرس حتی وجود اونم پر کرد ...
- دیونه بازی در نیاره بیاد جلو؟
- نه ..فکر نکنم!
- روژین من اصلا" حوصله دردسر ندارما !
- فکر می کنی من دارم ؟باشه بابا ...
- ببینم تو اصلا" کی با این آشنا شدی ؟ چطوری داداشت تا حالا بویی نبرده ؟
- چی می گی واسه خودت ؟ آشنایی کدوم؟ هنوز چیزی نیست که ، فقط چند باری بهم پیام داده همین ...
- بعد امشب از کجا فهمید اینجایی؟
روژین جوابی نداشت، باران سقلمه ای به پهلوش زدو گفت:
- جواب بده دیگه ...
- من بهش گفتم اینجاییم، می خواستم ببینمش خوب...
- وای روژین اصلا" فکرشم نمی کردم انقدر نترس باشی ...
روژین قری به سرو گردنش دادو گفت :
- ما اینیم دیگه ...
- ببین منو ، اگه یه موقع هوس کنه دیونه بازی در بیاری ، یه ما اینیم دیگه ای نشونت میدم که تو تاریخ بنویسن ..
روژین خنده مسخره ای کردو دندون های سفیدشو به نمایش گذاشت ...
باران زیر زیرکی مشغول برانداز شایان خان بود که توماژ حس کرد باران زیادی داره چشم می چرخونه، فقط خدایی بود که شایان بین جمعیتی که تو سالن موج می زد گم شدو توماژ مخاطب نگاه بارانو ندید ...
بلند شدنو وارد سالن اصلی شدن، فیلم بدی نبود اما انگار حواس هیچکدومشون دقیقا"به فیلم نبودو تو عالم خودشون سیر می کردن ...
تیتراژ پایانی زده شدو بلند شدن، توماژ پشت سره باران راه افتاد ...
- امشب زیادی حواست پرت بود خبری ؟
- چی ؟
- گفتم کسی رو دیدی اینطوری بهم ریختی ؟
- دیونه شدی باز؟ کیو می تونم دیده باشم آخه ؟
- پس نکنه دنبال یه کیس مناسب می گشتی ؟
- نمیدونم! شاید، بعیدم نیست ...
وقتی اینو گفت برگشتو به صورت توماژ زل زد، اما اون زرنگ تر از این حرفا بودو فهمید فقط واسه اینکه اونو عصبی کنه این اداهارو در میاره ...
- پس حالا امشبو بی خیال شو ، آبرو داری کن ، بعد خودم برات یه مدل بالا پیدا می کنم ، که دردسرشم کم باشه ، نخوای دمو دقیقه بفرستیش تعمیرگاه ...
- اره ، آفرین ، خیلی کاره خوبی می کنی ...
اما با همه تلاشی که باران واسه پرت کردن حواس توماژ کرد اون مطمئن بود قضیه مربوط به باران نیست، خواهر خودشو خوب می شناخت، حتی از چشماشم استرس می باریدو مدام سرو کلش می جنبید، دل تو دلش نبود که بفهمه اوضاع از چه قراره !
- روژین چشه ؟
- هان ؟
- میگم روژین چش شده؟ حتما"به تو گفته ...
- چرا از خودش نمی پرسی ؟
- نمی خوام روم توروش باز بشه ...
- بعد اگه روت تو روی من باز بشه اشکالی نداره ؟
توماژ شاکی شدو دندون هاشو رو هم کشید...
...این دختر واسه هر حرفی یه جوابی تو آستین داره !!!
پوفی کردو راهو ادامه داد ،اما اینبار مطمئن بود یه حسایی تو دل خواهر کوچولوش وول می خوره ، ولی اینو نمی دونست که باید خوشحال باشه یا نگران !
شب خوبی شد، یه گردش سه نفره جذاب ، البته جذابیتش بیشتر برای توماژ و روژین بود که حسابی دلی از عذا درآورده بودن ...
بالاخره اون شنبه خاص رسید ، توماژ امروزو تصمیم گرفت با یه تیپ رسمی تر بره و بعد کم کم به قالب خودش برگرده ، واسه همین یه ست خوشدوخت دوودی انتخاب کردو جلوی آینه ایستاد تا واسه باره آخر خودشو برانداز کنه ...
خوب شده بود! یقه کتو با پشت دست صاف کردو یه نفس عمیق کشید، چه حس خوبی داشت ...
بعد اسپری کردن شیشه عطر دلخواهش ، با اعتماد به نفس همیشگی راهی شد...
بیان پائین پله ها ایستاده بود و تا اونو دید اشک توی چشماش حلقه زد ...
...الهی مادر به فدات، کی بشه تورو تو لباس دامادی ببینم؟
با تجسم تصویر پسرش تو شب دامادی غرق لذت شد ...
- داری می ری توماژ جان ؟
- اره فدات شم... خوب شدم ؟
- ماه شدی پسرم ؟ می مونی برات اسپند دود بدم ؟
- مامان جان خواهشا"شروع نکن ...
بیان می دونست توماژ هیچ وقت اجازه این کارو بهش نمی ده ولی بازم خواست شانس شو امتحان کنه...
- بابا کجاست ؟
- رفت مادر ...
- روژین ؟
- خواب هنوز...
بیان این جمله رو با حرص ادا کرد..
- چیکارش داری بذار بخوابه ؟ پس فردا دانشگاه شروع میشه دوباره مجبور صبح زود بیدار شه...
بیان لبخندی زدو صورت جذاب پسرش رو بوسید...
- کاری نداری ؟ من برم ؟
- برو به سلامت ، خدا به همراهت ...
ساعت کاری شرکت، 8:30 بودو مثل همیشه دقیقا" سر وقت رسید ...
توهانم امروز زود تر اومده بود تا توماژو بیشتر با محیط کار آشنا کنه ... بعد دیدن هم خوش و بشی کردنو توهان ،توماژو به اتاقش راهنمایی کرد وبعدم یه سری توضیحات کلی داد ...
اتاق فوق العاده شیکی بود ، ترکیب نقره ای و قهوه ای تیره ، درست شبیه یه دفتر کار امروزی ...
توماژ تشکری کردو از توهان خواست که یه فرصتی بهش بده تا خودشم با کارمندای دیگه آشنا بشه ...
توماژ اول از همه رفت سراغ بهزاد که دوست دوران دانشگاه خودشم بودو حالا با توهانم همکار شده بود، بهزادم که دیگه حالا جفتش تکمیل شده بود خوشحالی شو شدیدا" ابراز کرد ...
تا قبل از ظهر تقریبا" با همه همکارا آشنا شد، نزدیک 10 تا 12 نفری می شدن ، فقط مونده بود اتاق خانم ها که مسئول مالی و اداری شرکت بودن ...
- توماژ مطمئنی می خوای با خانم ها هم آشنا بشی ؟
- پسر تو هنوز دست بر نداشتی از اینکارا ؟ هنوزم تنها خوری ؟
- بابا ما تسلیم ، بیا بریم تو ، همه از دم مال خودت ...
توماژ خنده قشنگی کردو پشت سر بهزاد وارد شدو همون ته مونده خنده روی لباش ، باعث شد چهره جذابش بیشتر از همیشه خاص به نظر بیاد ...
4 تاپرسنل خانم که همگی جوون بودنو یکی از یکی تاپ تر ...
توماژ خندش گرفت، از صد فرسخی فریاد می زد که این شیطنت کار توهان و خواسته که تو محیط کارم ، هم فیض مادی ببره هم معنوی ...
چهره دخترا شنگول شدو تک تک بلند شدنو ابراز خوشحالی کردن از دیدن همکار جدید ، اما فقط خدا می دونست واقعا" ته دلشون چی میگذره ؟
اما یکی شون به نظر متفاوت تر از بقیه می اومد، طوری که انگار غرور تو چهرش موج می زد ...
بعد اینکه بهزاد توماژ و به اونا معرفی کرد ،دخترا هم این کارو کردنو از عمد اسم کوچیکشون رو هم ضمیمه فامیلشون کردن ...
اما اون دختر خودشو اینطوری معرفی کرد:
- خوشبختم جناب منفرد ، منم طناز شایگان هستم ، دختر دکتر شایگان و مسئول روابط بین الملل شرکت ...
دکترشایگان رو از عمد با تحکم گفت ، نیازی به توضیح طولانی نبود ،دکتر شایگان معروف تر از اینی بود که توماژ نتونه خیلی راحت اونو به یاد بیاد بیاره ...
مدیر گروهشون بود و یکی از با معلومات ترین استاداش و در کل یکی از انسان های خیلی متشخصی که تا حالا تو کل عمرش دیده بودو عجیبم براش احترام قائل بود ...
- جدا" ؟ خیلی خیلی از آشنایی تون خوشبختم خانم شایگان ،پدرتون یه فرد استثنائی هستنو بنده ارادت خاصی نسبت بهشون دارم ...
- ممنون ... شما لطف دارین ...
- اینجا هم تشریف میارن ؟
- بعضی اوقات که بچه به یه مشکل خاص بر می خورن یه سری می زنن...
- می شه خواهش کنم اگه اینبار تشریف آوردن به بنده هم خبر بدین ؟
- بله حتما"...
طناز اینو گفتو با یه عشوه غلیظ تری به چهره توماژ دقیق شد ...
مراسم معارفه که تموم شدو پسرا اتاقو ترک کردن ، قیافه دخترا وقتی تو صورت طناز نگاه می کردن دیدنی بود!
شیوا که باهاش صمیمی تر بود رو کرد بهشو گفت:
- درسته قورتش دادی پسر مردمو ... حالا واقعا" لازم بود اینطوری ادا دربیاری ؟
- اره ... جدا"لازم بود، نمی دونی که بابام چه جوری ازش تعریف می کنه ؟
- یعنی بابات بهش انقدر نزدیک ؟ پس یه سفارشی واسه ما بکن ...
- اگه قرار باشه سفارش کنم واسه خودم می کنم نه واسه تو که دوتا پاره استخونی ، به خودت یه نگاه تو آینه انداختی ؟از کنارت رد بشه اعلامیه می شی می چسبی به دیوار ...
- جدی جدی فکر می کنی خیلی بامزه ای ؟ اینی که من دیدم واسه تو ام تره خرد نمی کنه ...
- دیدی که چطوری ذوق زده شد ! پس حرف بی خود نزن ...
- اون واسه خاطر بابات بود، یعنی خودت نفهمیدی ؟
طناز ابرویی بالا انداختو مشغول چک کردن ایمیلای امروزش شد و دیگه دهن به دهن شیوا نذاشت ...
هر چند قهرشون به نیم ساعت نمی رسید ،اما الان شدیدا" از دست هم شاکی بودن ...
توماژ پشت سیستمش نشست تا یه سری از اطلاعاتشو به روز کنه که در زدن ...
توهان بود ...
- چطوری تو ؟ کارا خوب پیش میره ؟
- فعلا" که خوب ، راضی کنندس ...
- دختر دکتر شایگان رو دیدی ؟
- اره ... نگفته بودی باهات کار می کنه ؟
- می خواستم سوپرایزت کنم ...
- ولی دخترِ برعکس باباش عجیب نچسبِ ...
- واقعا" اینطوری فکر می کنی ؟ ولی نظر بقیه این شکلی نیستا ...
- منو که می شناسی از دخترای لوسو افاده ای نفرت دارم ...
- اینجوری بود جدا"؟!
- فعلا" که اینجوری به چشم می اومد ، به هر حال در کل از اون مدل دخترای به دل نشین نیست ...
توهان بحثو عوض کردو نخواست که توماژ بازم راجع به شایگان نظر بده ...
تو شرکت یه کتابخونه مخصوص بود که فقط توهان اجازه ورود بهشو داشت، بیشتر کتابا یا مال خودش بودن یا توسط یه سری افراد خیر واگذار شده بودن ، که هم خیلی قدیمی بودن و هم قیمتی ...
در واقع صاحب اصلی شون توهان بود، و توماژم بیشتر به عشق اون کتابا راضی به همکاری شده بود...
یه کتابخونه به ظاهر مدرن اما مملو از کتابای قدیمی ، که توشون یه تعداد کتاب دست نویس هم به چشم می خورد، که از دید توماژ هیجان انگیز ترین اشیاء ممکن بودن ...
همون روزی هم که اومد اینجا،تنها شرطش واسه همکاری با اونا، داشتن یه کارت ورودی ، به اون کتابخونه رویایی و مرموز بود ... که توهانم بنابر دلایلی پذیرفت ...
کارتو برداشتو به قصد اون کتابخونه راهی شد ، کتابخونه تو طبقه دوم شرکت بود ، جایی که زیاد داخلش رفت و آمد نمی شدو فقط از سالنش واسه جلساتشون استفاده می کردن ...
کارتو کشید و وارد شد، بوی کاغذ کهنه و اون همه شخصیت های دفن شده لابه لای کتابا اونو به اوج رسوند ، بو کشیدو غرق لذت شد، خیلی وقت بود دیگه این حسو تجربه نکرده بود ...
سری اول ، کتابای باستان شناسی و تاریخی بودن که اغلبشون تازه منتشر شده بودنو قدمتی نداشتن ، ولی هرچی جلوتر می رفت به یه سری کتابای خاص می رسید ، روشون دست کشیدو حتی بعضی هاشون رو برداشتو لای صفحاتشون رو باز کردو بعد با دقت کامل سر جاش گذاشت ...
روی صندلی مخصوص مطالعه نشستو دستاشو روی میز گذاشتو اونو حائل چونش کردو بازم یه نگاه اجمالی به همه کتابا انداخت، اغلبشون رو خونده بود ، اما خوب یه تعدادی هم بود که حتی اسمشون رو نشنیده بود و دل تو دلش نبود که اونارو هم زود تر بخونه ...
داشت تو عالمو رویای خودش غلط می خورد که چشماش برق زد ...
گوشه میز کتابی رو دید که برای اولین بار اونو به تاریخو باستان شناسی و کندو کاو تو گذشته ترغیب کرد ...
...سینونه ...
... پزشک مخصوص فرعون ...
گوشه لبش به خنده کج شدو کتابو مثل یه شیء قیمتی از روی میز برداشت ...
این جمله اولش رو از حفظ بودو واسه همین عاشق شخصیت این مرد بزرگ شده بود...
نام من ،نویسنده این کتاب (سینوهه) است و من این کتاب ر ا برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ا م .من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ا م .من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم
بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم ...
خیلی وقت بود بعد از اینکه به باران گفته بود اونو روی پشت بوم دیده اون بالا نرفته بود ، ولی امشب بازم دلش هوای آزاد می خواست، شایدم دوست داشت ببین تاثیر حرفاش روی باران چقدر بوده !
اینبار خودشم مراعات کردو با یه ست طوسی ورزشی رفت بالا ... تا حد ممکن سعی کرد آرووم راه بره تا اگه باران اون بالاست متوجه نشه ، چون حالا که می دونست توماژ اونو دیده قطعا" محتاط عمل می کرد ...
درو باز کردو وارد شد ، کسی نبود ، یه نفس عمیق کشید، چقدر دلش می خواست الان اونو این بالا می دید، اما خوب نبود دیگه کاریش نمی شد کرد ...
یکمی سر چرخوند ولی ندیدش، بعد چند دقیقه که مطمئن شد اون بالا نیست رفتو کناره دیواره پشت بوم ایستاد،بعدم چشم دوخت به آسمون ، ولی لباش می خندید ، انگار داشت با خدا حرف می زد !
- ببینم دنبال کسی می گشتی؟
لحن شاکی صدا توماژو به خنده انداخت و باعث شده با چشمای گشاد شده روشو به سمت اون بر گردونه ...
- سلام ...شبت بخیر ...چه خبرا ؟
- سلام ... جواب سوالمو ندادی ؟
- خوب ، آره ...
- کی اون وقت ؟
- شیطون ...
باران خندید ، از اون خنده های ملیح ...
- پس چرا داشتی با خدا حرف میزدی ، اگه دنبال شیطون بودی ؟
- داشتم ازش تشکر می کردم که منو چشم تو چشم شیطون نکرد ...
- انقدر ازش می ترسی ؟
- از اون اصلی خیلی نه ، ولی از بعضی فرعیاش باید ترسید، به خصوص که سرخ پوشم باشن ...
باران یه شلوار قرمز با یه شال همرنگشو یه تیشرت سفید پوشیده بوده بود ...
... پس منظورش به من بود ! حالا چرا ازم می ترسه ؟
- پس ازم می ترسی ؟ دلیلش ؟
توماژ فاصله شو با اون کم کردو عطرشو بو کشید و بعدم زل زد به چشمای عسلی و درشت باران ...
- واسه اینکه چشمات مثل گربه هاست ، گربه ها رو هم که می دونی همزاد شیطونن ...
...حالا این تعریف بود یا تمسخر؟!
باران حس کرد زمان زیادی در اختیار توماژ واسه خیره شدن به چشماشو داده ، قشنگ حس کرد رنگ نگاهش داره عوض می شه و چشماش خمار تر، واسه همین اخماشو تو هم کشیدو براق اومد توصورتش ...
- چرا اومدی این بالا مگه قول نداده بودی که نمی یای ؟
توماژ برگشت سمت دیواره و دست به سینه ایستادو سعی کرد عادی باشه
- گفتم قول می دم اگه تو بخوای دیگه نیام! ولی تو که ازم نخواستی ...
- فکر کردم خودت می فهمی که نباید بیای ...
- یعنی واقعا"فکر می کنی حضورم آزارت می ده ...
- نه ، فرقیم نداره ...هر کاری دوست داری بکن ...
- مگه می شه فرقی نکنه ؟
- چرا نشه ، خوبم میشه ، چون برام اونقدر مهم نیستی که بودن یا نبودنت فرقی داشته باشه ...
توماژ حس کرد یه تیر زهر دار فرو کردن به قلبش ، اصلا" از این حرف خوشش نیومد واسه همین روشو از باران گرفتو دوباره چشم دوخت به آسمون ...
چند دقیقه ای همین طور گذشت، هردو شون سکوت کرده بودنو چیزی نمی گفتن ،اما باران طاقتش تموم شدو بازم غرید ...
- چی می گی دوساعت ؟ تو که مشکلی نداری ، بلند شو برو خدا سرش شلوغ تر از این حرفاست که بخواد به حرف توگوش بده ، اینجام باید پارتی بازی باشه ...
توماژ تودلش خندید، اصلا" نمی فهمید باران چی می گه ! هیچ کدوم از حرفاش معنی درستو حسابی نداشت ، انگار فقط می گفت که گفته باشه ...
- خوب منم حرف دارم ، تو مشکلی داری ؟
- آخه این مدلی ؟ انگار داره با دوست دخترش حرف میزنه نیششو باز کرده چشماشم خمار...خوبی تو کلا" ؟
- مثل تو شاکی باشمو طلبکار راضی می شی؟
باران دندون هاشو روی هم کشیدو بغض کرد ...
- نفرت دارم از آدمایی که زود قضاوت می کنن ...
- چیزه تازه ای نیست ، تو از همه عالمو آدم متنفری ، یه فکری به حال خودت بکن دختر...
- اصلا" اینطوری نیست ...
- جدا" نیست ؟ پس یه آمار گیری دقیق بکن ، بعد با قاطعیت حرف بزن ...
باران واقعا" به فکر افتاد، توماژ راست می گفت ؟! تا حالا بهش فکر نکرده بود...
- کردم ، مطمئنم که اینطوری نیست ...
- پس اسم تنفرت ، از منو بقیه مردا رو چی می ذاری ؟
- برای اینکه نفرت انگیزین ، تو دنیا فقط به یه چیز فکر می کنین، براتون متاسفم ...
- خوب بقیه رو نمی دونم ، اما من یکی اصلا" فکرم این مدلی نیست، اونم در مورد کی ! در مورد تو ؟ابدا" ، آدم خیلی باید بی سلیقه باشه اینهمه دختر خوشگل و ناز و خوردنی رو ول کنه بیاد به یکی که خودشو شبیه همنجسات می کنه ، این مدلی فکر کنه ...
باران با بغضی که داشت خفش می کرد برای یه لحظه چشماشو با یه بهت ملموس دوخت به توماژو بعدم راهشو کشید و رفت ...
توماژ اول بی تفاوت ایستاد، ولی وقتی چشمای بهت زده باران دوباره جلوی چشماش تداعی شد نتونست طاقت بیاره و رفت سمتش ...
باران چند قدمی ازش دور شده بود که پائین شالشو بادست گرفت ...
- کجا می ری ؟ قهر کردی باز ؟
- نه ... ولی دیگه دلیلی واسه موندن نمی بینم ...
- اوهوم هر طور راحتی ...
باران حالا دیگه عصبی نبود ، فقط با لحن صداو کاری که توماژ می کرد معذب شده بود ، توماژ پائین روسری شو تو دست گرفته بودو با ریشه هاش باز ی می کردو سرشو زیر انداخته بود ...
بعد از چند لحظه هم ناخودآگاه پائین شالو بالاآوردو بو کشید ...
... چه عطر تندی ؟ فقط بلده الکی از عالمو آدم ایراد بگیره ! ولی خوش بو ...
باران مونده بود چیکار کنه! واقعا" حس ناخوش آیندی داشت از طرفی هم دلش نمی اومد بازم تو ذوق توماژ بزنه ...
واسه همین سعی کرد شالو از تو دستای توماژ بیرون بیاره، توماژ سرشو بالا آوردو پرسشگر نگاهش کرد !
- برم دیگه ، باشه ...
توماژ با این حرف انگار از یه خواب شیرین بیدارشده باشه اوهومی کردو گفت:
- خیلی خوش بو ، همیشه همین عطرو بزن ...
- شبت بخیر ...
- از تو هم همینطور ...
توماژ بعد رفتن باران به خودش نهیب زد
... دیونه شدی باز ؟ این چه کاری کردی ؟ خوب بود دوباره بهت بگه دیدی همه مردا مثل همن !! خیلی بی جنبه ای ...
ولی انگار کلی انرژی گرفته باشه شروع کرد به بلند بلند خندیدن و بعد بازم با اون بالایی شروع کرد به حرف زدن ...
***
کارای شرکت روی غلطک افتاده بودو توماژم مشکل خاصی نداشت و در واقع از بودن با بچه ها و اون محیط کار حسابی هم راضی بود ...
توی اتاقش نشسته بودو داشت روی یه سری ظروف عقیته واسه کشف تاریخ ساخت واقعی شون تحقیق می کرد که صدای بلند توهان ذهنشو مشوش کرد...
سریع بلند شدو رفت سمت اتاقش ...
خانم کریمی مسئول دفترش جلوش ایستاده بودو داشت از ترس صدای بلند توهان می لرزید ...
- چی شده توهان؟ چرا داد می زنی ؟
- هیچی ...تو دخالت نکن ...
- یعنی چی که دخالت نکن؟ زشت این رفتارت ...
توماژ اینو گفتو رو کرد به خانم کریمی ...
- خانم کریمی شما تشریف ببرین تا من این مسئله رو حل کنم...
دختر بیچاره چشمی گفتو با عجله از اتاق بیرون زد ...
- چته پسر ؟ داشتی سکته می دادی این بدبختو ...
توهان بازم صداشو بلند کرد، اما با هیس تندی که توماژگفت صداشو پائین آورد...
- هزار بار بهش گفتم قبل اینکه بچه ها رو واسه تحقیقات جایی بفرستیم خوب تحقیق کنه ببین مشکل قانونی نداشته باشه ،چه می دونم منعی چیزی ! یا قبلا" یه گروه دیگه دست روش نذاشته باشن ، ولی گوش نمی ده که ، سهل انگاره ... دیگه داره قشنگ با اعصابم بازی می کنه ...
- نمی فهمم چی می گی ! مگه تخصص اینکارو داره؟
- نه ... معولم که نداره ...
- قبلا" جایی همچین کاری کرده ؟
جواب توهان بازم منفی بود ...
- پس تو احمقی که از کسی که نه تجربه داره نه تخصص انتظار معجزه داری ...
- خودش می گفت که می تونه ،می دونی واسه گرفتن این کار چقدر التماس کرد؟
- توهان ازت بعید به خدا این حرفا ! اونو بذار همون کاره اصلی شو انجام بده می بینی که اینجا کارا خیلی تو هم شده ، همین که برسه به مسائل دفتر تو رسیدگی کنه خودش کلی هنرِ، به جاش واسه کارای قانونی شرکت از یه مشاور حقوقی کمک بگیر، کاره سختی نیست ...
توهان به فکر افتاد ، خوب اون کار هزینه بر بود قطعا"،یه مشاور حقوقی برای هر ساعت مشاوره یه درخواست هنگفت داشت، از یه طرفم دیگه راحت بودن و قبل از هر اقدامی واسه تحقیق، اول از درست بودنش مطلع می شدنو بعد نیرو اعزام می کردن و دیگه اینقدر اعصاب خردی هم نداشتن !
- ببینم کسی رو سراغ داری ؟
- فعلا" نه ، ولی پیداکردنش نباید کار سختی باشه ! بسپرش دست من ، خیالت راحت باشه ...
- ممنون ... اره حق با تو ، این کارو بکنیم درست یه هزینه تراشی کردیم ، اما خوب کلی هزینه های جانبی کنسل می شه ...
- اره دیگه ، منم حرفم همین ...
توماژ حسابی تو هم بودو داشت به بحث امروزش با توهان فکر می کرد که اون آتیش پاره با یه ظرف پر از میوه اومد داخل ...
- به به طلا خانم ، چه خبرا ؟ شارژیا امروز ، دستت درد نکنه قربونت برم ...
توماژ لپ روژین رو کشیدو پشت بندش یه تکیه بزرگ سیب گذاشت دهنش ...
- خوب تعریف کن ، پس چرا هیچی نمی گی ؟
توماژ انقدر طلاخانمو می شناختو انقدر تجربه داشت که بفهمه این ظرف میوه در واقع یه باج ، واسه همین منتظر در خواست روژین بود ...
- میگم ...چیزه داداش ...
- چی خانومی ؟ بگو دیگه ...
- می گم منو باران می خوایم بریم آرایشگاه ...
توماژ قهقهه زد ...
- اون دیگه می خواد چی رو کوتاه کنه ؟ مویی نموده براش ...
روژین از اینکه دید داداش جونش به جای اینکه از رفتن اون به آرایشگاه تعجب کنه به رفتن باران اعتراض داره، لجش حسابی در اومد و اخماشو هم کشید ...
- من قراره موهامو کوتاه کنم ، اون کاره دیگه ای داره ...
توماژ که تا حالا نیمه خیز روی تختش بود سیخ نشستو سیبو گوشه ظرف گذاشتو گفت:
- می خوای چی کار کنی ؟ تو که موهات خیلی بلند نیست ... دیونه نشی مثل اون روانی موهاتو پسرونه بزنی ؟
- نه بابا ، خوبی تو ؟ می خوام فقط مرتبشون کنم همین ...
- آهان ... خوب چرا با مامان نمی ری ؟
- چه فرقی داره ؟ اونم کار داشت گفتم باهم بریم ...
- چی کار داره ؟ تو که می گی نمی خواد موهاشو کوتاه کنه ...
روژین که از این همه سین جیم توماژ به تنگ اومده بود اهی گفتو روشو ازش گرفت ...
- چته تو ؟ خود درگیری داری ؟
- داداش آخه چرا انقدر سوال می کنی ؟ نکنه قراره واسه کارای اونم تو نظر بدی ؟
- اره دیگه ...کسی که با خواهر من می گرده باید تحت نظارت من باشه ...
توماژ این جمله رو با خنده ادا کردو دوباره یه تکه میوه گذاشت دهنش ...
- خیلی رو داری به خدا ... اگه بفهمه همچین حرفی زدیا چشاتو از کاسه در میاره ...
- کی اون ؟ نخندون منو بچه جون ...
- کاری نداره که می تونی امتحان کنی ...
توماژ می دونست ، خوبم می دونست ، امتحانم کرده بود ..
... اون روانی کلا"، فقط بلده بزنه تو برجک آدم ...
- باشه بگو بیاد تا برسونمتون ، وقت گرفتین ؟
روژین از اینهمه ریز بینی توماژ خندش گرفت ... عجبا؟ تو همه چی هم سررشته داره !
روژین می دونست توماژ نمی ذاره تنهایی برن ، واسه همین برنامه شو گذاشت واسه برگشتن، ولی حتی جرات نکرد به باران بگه ...
اینبار باران اومده دم خونه و باهم راه افتادن ... آرایشگاه نزدیک بودو بعد از 10دقیقه رسیدن ...
- مراقب باشین ، ممکن یه موقع دوربینی چیزی کار گذاشته باشنا ...
- تو هم که به همه چی شک داری ؟
- تو این فکر مسخره رو تو سرم انداختی که همه مردا مثل همن ، شاید فیلم می گیره می فروشه بابتشم پول خوبی می گیره !
- روانی ...یه سری به یه دکتر روانپزشک بزن ، داری از دست می ری ...
روژین دست بارانو گرفتو گفت :
- بابا بیا پائین دیگه ،اگه بخوای با این بحث کنی تا شب همینطوری ادامه می ده می شناسیش که ؟ به خصوص که مخاطبشم تو باشی ...
باران از این حرف روژین خجالت کشیدو سریع ازماشین پیاده شد
- روژین کی بیام دنبالتون ؟
- بهت زنگ می زنم داداش، معلوم نیست که کارمون کی تموم می شه !
- باشه ... من همین دوروبرم ، زنگ بزنی اومدم ...
باران که دیگه حسابی اخلاق روژین دستش اومده بود روکرد بهشو گفت:
- روژین چی تو سرت می گذره ؟
- هیچی ..چرا شما دوتا به همه چی مشکوکین ؟
- برای اینکه رفتارات خیلی تابلو ...
- جدی می گی ؟
- خیلی بچه ای به خدا ...باورم نمیشه 20سالت باشه!
آیدا صاحب آرایشگاه موهای روژین رو خیلی قشنگ مرتب کردو به دستیارشم
گفت که ابرو های بارانو برداره ...
- خانم باریک نشه ها ! می خوام فقط سر بالا باشه، یه موقع دم نذارین براشا ...
- باشه عزیزم حواسم هست ...
باران وقتی به خودش تو آینه نگاه کرد راضی به نظر می اومد، شاید یه خط باریک شده بود! اما به چشماش خیلی می اومدو باعث شده بود درشتی چشماش فشنگتر به نظربیاد ...ابروهاش دقیقا" همونطوری شده بود که می خواست کوتاهو سر بالا...
- چطوره روژین ؟
- وای خیلی خوب شده مبارک باشه...
- مرسی ...
باران دست برد بین موهای تازه کوتاه شده روژینو گفت:
- موهای تو هم قشنگ شده، بگو ابروهاتم درست کنه دیگه ...
- زده به سرت ؟ می خوای همین جا خونمو بریزن ؟
- حاج صلاح ایراد می گیره یا بیان جون ؟
- هیچ کدوم، توماژو می گم ...
- تقصیر خودت، بهت صد بار گفتم بهش رو نده که برای هر کاریت نظر بده ...
روژین پفی کردو گفت:
- تازه خبر نداری داشت دیونه می شد که بفهمه تو واسه چی می خوای بیای آرایشگاه ، هی می گفت اونکه مو نداره واسه چی می خواد بیاد ؟
یه تای ابروی باران از تعجب بالا رفت !
- دیگه چی می گفت ؟
روژین قری به سرو گردنش داد، حدسش درست بود، بارانم نسبت به توماژ ، درست بر عکس چیزی که می گفت بی تفاوت نبود ...
- هیچی دیگه همین ...
- به وقتش حالیش می کنم که حق نداره به کارای من کار داشته باشه ...
- منم همینو بهش گفتم ...
کارشون تموم شدو باران از روژین خواست که به توماژ زنگ بزنه ...
- ولش کن بابا می خوایم یکمی راه بریم ، نمی میریم که ...
- مگه نگفت زنگ بزن ؟
- خوب گفته باشه ، مگه خودت نمی گی به حرفش محل نذارم ؟
باران واقعا"موند که چی بگه ! از یه طرف دلش نمی خواست باز جنجال به پا بشه و از یه طرفم حق با روژین بود خودش گفته بود که نباید زیاد دل به دل توماژ بده ...
حالا بهترین راه این بود که مسئولیت اینکارو گردن خودش بندازه ...
- اصلا" به من چه، هرکاری می خوای بکن، برای من که فرقی نداره ...
روژین خنده قشنگی کردو دست بارانو گرفت ...
- بریم خوشگله ؟
- بریم ...
پیچ اول رو که گذروندن ، باران با چیزی که دید نزدیک بود از ترس قالب تهی کنه ...
همینطور با دهن باز نگاهش بین شایانو روژین چرخید ، اما روژین انقدر بیقرار بود که بی هوا رفت سمت اون پسر ...
- سلام ، خیلی منتظر شدی ؟
- نه ... تازه رسیدم ، خوبی ؟
باران هنوزم هاج و واج ایستاده بودو مشغول تماشای عشق بازی اون دوتابود ...
شایان به رسم ادب سمت اون اومدو سلامی داد ...
- سلام ...
- ببخشید شمارو هم اذییت کردیم ...
باران شاکی شد، فقط کافی بود الان توماژ سر برسه و همه چی رو روی سره همه خراب کنه و این چیزی نبود که فعلا" باران طالبش باشه ...
- دارین چیکار می کنین شما؟ واقعا"ازتون انتظار نداشتم، این بچست نمی فهمه ، شما چرا دل به دلش میدین؟
- باران خانم شما خودت هیچ وقت دلتنگ نمی شی ؟
... اسم منو از کجا می دونه ؟این دیگه پرسیدن داره ؟لابد این احمق بهش گفته دیگه!
توی مغزش حسابی واسه روژین خطو نشون کشید ...
... حالا دیگه منو سره کار می ذاری ؟ بلایی سرت بیارم که مرغای هوا به حالت گریه کنن ... به من می گه فقط یه چند تا پیام بهم دادیم همین ، حاضرم قسم بخورم این پسره ، الان از همه رازای خونه منفرد خبر داره که هیچ ،از همه چی خونه مام مطلع شده تا حالا ...
- روژین من میرم ، تو هم هر موقع خواستی بیا ...
- باران خواهش می کنم، من تنهایی چطوری برگردم ؟
- کسی که خربزه می خوره پای لرزشم می شینه ...
- خیلی نامردی ، صبر کن الان منم می یام دیگه ...
باران با اینکه راضی نبود رفتو کناری ایستاد تا اون دوتا یکم از دلتنگی شونو برطرف کنن ...به هر حال دوست نداشت اوضاع از این خراب تر بشه ...
چند دقیقه بعد روژین با لبو لوچه ای آویزون اومد سمتش ،ولی باران طوری بهش غرید که روژین سنگ روی یخ شد
- دختره دیونه ، خجالت نمی کشی ؟ چرا دنبال دردسر می گردی ؟
- من دوستش دارم باران، خوب دلم براش تنگ میشه ...
- باورم نمی شه روژین! بابا این عشق نیست هوس، هنوز نفهمیدی ؟
- توهم مثل توماژ خیلی بد بینی ...